در سرم مو نیست یاران جمله خاشاک غمست
لە کتێبی:
دیوان صافی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
سافی هیرانی (1873-1942)
1 خولەک
548 بینین
در سرم مو نیست یاران جمله خاشاک غمست
بهر رستن دیدههای ما همیشه با نمست
تابش خورشید دل از جلوهٔ عشق است چون
ذرهاش آیینهٔ اسکندر و جام جم است
آه دل زینان که دارم دوست در وقت سحر
با نسیم عطر افشای نگارم محرم است
تا به کی دیوانگی ای دل که این زنجیر زلف
بهر گردن بستن دیوانگان خم در خم است
کی خیالی دارم اندر سر که زخم هجر یار
به شود چون زخمهایم وصل او را مرهم است
خود که نتوانم نیارم نام یارم بر زبان
چون کنم از ذکر نام او لسانم ابکم است
ساکنان تکیه گر پرسند از صافیناسناوی ئەدەبی بگو
چاکر پیر مغان و می پرستان همدم است