به مژگانم مزن بس دردمندم

لە کتێبی:
دیوانی حاجی قادری کۆیی
بەرهەمی:
حاجی قادری کۆیی (1816-1897)
 2 خولەک  282 بینین
به مژگانم مزن بس دردمندم
نهال عیش از بنیاد کندم
چه حاجت دل سوی زندان کشندم
چنان در قید مهرت پایبندم
که گویی آهوی سر در کمندم
دلم چون حلقه ی زلف تو درهم
قدم چون ابروان دوست در خم
چنانم دائم از دست تو در غم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
چنان در آتش حسن تو جوشی
مپندار از دلم -ای خواجه- هوشی
فتاد اندر سینه گر سازد خروشی
مرا هوشی نماند از عشق کوشی
که قول هوشمندان کار بندم
چو غنچه تا به کی باشیم خونخوار
چو بلبل چند باشم دل پر از خار
چنان است سینه ی چاکم پر از مار
مجال صبر تنگ آمد به یکبار
حدیث عشق در صحرا فگندم
مرا گویند اگر بار تو مه‌روست
لبش چون چشمه‌ی حیوان دلجوست
جفاهایش مکش، بسیار بدخوست
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی ای خواجه پندم
فروغ حسنت ای دلبند شد فاش
رقیب از پیش رویت با خفاش
«تعالی الله» ز حسنت گر فزون باش
چنین صورت نبندد هیچ نقاش
معاذ الله من این صورت نبندم
ز مژگان تو زد بر سینه غم‌ها
دلم شد در خم زلف تو شیدا
نگه کن در غمت بین ای مه‌آسا
چه جان‌ها در غمت جز سود تنها»
نه تنها من اسیر و دردمندم»
فتاد از چین زلفت بخت در دام
دلم اندر پیش گردید بر - - -دەقی نائاشکرا م
چو نتوان آرمش گفتم دل آرام
تو هم باز آمدی ناچار و ناکام»
اگر باز آمدی بخت بلندم»
نیاسودم دمی از مهرت ای دوست
روانم بیرون آمد از غمت دوست
ولی بعد از وفاتم ای رخ از نور
گر آوازم دهی «دل» خفته در گور
براساید درون دردمندم»
روان پر دردم از بهر فدایت
ننالم هرگز از دست جفایت
تن بیمارم ار نبود سزایت
سری دارم فدای خاک پایت
گرم راحت رسانی با گزندم
به بیداد آتشم افگند در پوست
روان در تن، در اندر سینه‌ام سوخت
ولی «حاجی» بگویش از من ای دوست
اگر در رنج «سعدی» راحت از اوست
من این بیداد بر خود می‌پسندم