ای بت سنگ دل چرا وعده به جا نمیکنی
لە کتێبی:
دیوانی حاجی قادری کۆیی
بەرهەمی:
حاجی قادری کۆیی (1816-1897)
1 خولەک
482 بینین
ای بت سنگ دل چرا وعده به جا نمیکنی
مژده ی وصل میدهی باز وفا نمیکنی؟
سوختم اندر آرزو وز غمت ای عبیر بو
باعث چیست -باز گو- رحمی به ما نمیکنی؟
دیده پر آب حسرتم خم شده سرو قامتم
در دل اندر آفتم، از چه دوا نمیکنی؟
دادی پیام دیدنی زان رخ خوب گلشنی
تا دل از آتش افگنی ور نه چرا نمیکنی؟
سوخته دل در آتشم نعره به چرخ میکشم
باری ز روی مهوشم کام روا نمیکنی؟
تا کی بسوزم از درون، جان نشود ز غم برون
زان رخ خوب لالهگون، دیده ضیا نمیکنی؟
حلقهی زلف خم به خم، دل چو گرفت در ستم
بهر چه میلی از کرم سوی گدا نمیکنی؟
سینه کباب از غمت، وعده شد و ندیدمت
گوشهی چشم مرحمت بهر چه وا نمیکنی؟
«حاجی» بسوخت از درون سینه نمود بحر خون
رحم چرا به این زبون بهر خدا نمیکنی؟