در باغ خیال تو دلم گشت گهر سنج
تخمیس غزل مسیح
Li pirtûka:
Aš’ār-e Farsî-ye Şeyx Reza
Berhema:
Şêx Řezay Taɫebanî (1831-1910)
1 Xulek
1215 Dîtin
در باغ خیال تو دلم گشت گهر سنج
مهرت به دلم نقش کشیده است چو شطرنج
می گشت شب و روز چو افعی به سرگنج
«چشم و خط و خال و رخ و ابروی تو هر پنج
زیباست برآن عارض نیکوی تو هر پنج»
تا چشم من امروز بدان سیم بر افتاد
کز شوق جمالش دل و جان بی خبر افتاد
مرغان صبوحی همه گشتند به فریاد
«سرو و سمن و یاسمن و عرعر و شمشاد
گشتند فدای قد دلجوی تو هر پنج»
در روی زمین نیست به خوبی چو تو انسان
هر چند که گفتیم تویی یوسف کنعان
زاهد که نظر کرد همی گفت به قرأن
«شمس و قمر و مشتری و زهره و کیوان
هستند هواخواه سر کوی تو هر پنج»
میگفت خوش آن نوحهگری عاشق دلریش
تا چند نهی بر سر هر گل هوس خویش
رحمی بنما بر من مسکین جفاکیش
«پیویسته من و عابد و زاهد، شه و درویش
بوسیم کف پای سگ کوی تو هر پنج»
خواهی که بیابی ز ره عشق فتوحی
باید که رضاNasnava edebî نوش کنی جام صبوحی
نومید مشو از کرم او چو نصوحی
«عقل و خرد و هوش و دل و جان «مسیحی»
بر باد شد از حلقهی گیسوی تو هر پنج»