ستار آنکه هست به نیر و تهمتنا

کشتی گرفتن شیخ رضا با شیخ ستار
Li pirtûka:
Aš’ār-e Farsî-ye Şeyx Reza
Berhema:
Şêx Řezay Taɫebanî (1831-1910)
 2 Xulek  1554 Dîtin
ستار آنکه هست به نیر و تهمتنا
ایزد نیافرید چنو اهریمنا
دوش از درم درآمد، غرّید: کای رضا
«انت الذی تصارعنی؟ قلت، أنا»
خندید قاه قاه که روباه کی زند
با شیر پنجه، تا تو زنی پنجه با منا
گفتم به جای خود بنشین این قدر مناز
با گرههای ساعد و با میل گردنا
«هومان» که پهلوان جهان بود عاقبت
دیدی چه سان ز پایش برانداخت بیژنا
گر تو به زور بازوی خود بودی، من آن
غرنده اژدرم که ببلعید ارژنا
چون این سخن شنید برآشفت از غضب
گردن فراخ زد بکمر عطف دامنا
دستش دراز کرد و گریبان من گرفت
تا افگند بخاک من شیر اوژنا
هر چند سعی کرد تن من تکان نخورد
از جای خود تکان نخورد کوه آهنا
نیروی او چو نیک بمن آشکار شد
جستم زجای چون پسر کاوه، قارنا
مانند پور زال گرفتم کمرگهش
بربودمش ز خاک چو یک دانه‌ی ارزنا
اورا ز روی خشم چنان بر زمین زدم
کز مردنش هنوز دلم نیست ایمنا
آواز جرت و پرت درونش بلند شد
از بارگاه مقعدش افتاد شیونا
آهی زدل کشید چو نادم به گاه مرگ
گفتی: «حیاته ذهبت، موته دنا»
برقوت و شجاعت «لامع» چنان به دل
اقرار کرد و گفت تو مردی و من زنا