در بیان احوال امیر شمس‌الدین بن شرف خان

لە کتێبی:
شرفنامه
بەرهەمی:
شەرەف خان بەدلیسی (1543-1603)
 29 خولەک  1667 بینین

بر اهل دانش و بینش و واقفان کارخانۀ آفرینش چون فروغ آفتاب جهانتاب روشن و بسان لمعان صبح صادق مبرهن است که چون قادر مختار عز شأنه، هرگاه که خواهد که دولتمندی را به علو شأن و رفعت مکان در مستقر دولت متمکن سازد و به تاج و هاج حکومت فرق فرقدسای او را برافرازد، در تباشیر صبح دولت و مبادی ایام حشمت، او را به نظر موهبت و بلیّت پرورش دهد تا آن دولتمند به صفت جلال و جمال و اقبال و انتقال و انعام و انتقام و لطف و عنف و مهر و کین و سرعت و تمکین تربیت یابد و نیّر عالم‌افروز خمرت طینة آدم «بیدی اربعین صباحاً» از افق این معنی می‌تابد و طنطنۀ «وَ ما أَرْسَلْناک إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ» را دغدغۀ «لَیسَ لَک مِنَ الْأَمْرِ شَیءٌ» مقابل است و ماه چهاردۀ جهان‌افروز بدر را واقعۀ جگرسوز احد مماثل و سریر حکومت و مسند حشمت که به قرار دوام و افتخار احتشام ثبات و نظام خواهد یافت، چاره ندارد و انقلابات غریبه و انتقالات عجیبه برهان واضح و تبیان لایح بر صدق این مقالات و بیان این حالات احوال شمس‌الدین خان است؛ چه در اوّل به‌جای پدر بر مسند حکومت بدلیس متمکن گشت و در اواخر از اثر کم عنایتی سلطان غازی و بی‌معاونتی و ناسازی بخت، مهاجرت اوطان اختیار نمود.

و شرح این سخن آن است که چون امیر شرف در تاتیک شربت شهادت چشید عشیرت روزکی او را از قلعۀ اختمار آورده در بدلیس به حکومت نصب کردند و سر ارادت در ربقۀ اطاعت او نهادند و رتق و فتق قبض و بسط امور ایالت را به کف کفایت حاجی شرف بن محمد آغای کلهوکی گذاشتند. چون یک سال و شش ماه از ایام حکومت او متمادی شد در تاریخ اواخر سنه احدی و اربعین و تسعمایه= سلطان سلیمان خان به تحریک اولمه ابراهیم پاشای؛ وزیر اعظم را سردار لشکر ظفر اثر نموده، روانۀ آذربایجان گردانید.

چون اعلام نصرت فرجام سپاه خجسته انجام به ظاهر دیاربکر پرتو التفات انداخت، شمس‌الدین بیگ تحف و هدایای مرغوب برداشته، استقبال پاشای مزبور کرد و بعد از وصول به عسکر ظفر قرین ابراهیم پاشای وزیر به اعزاز و احترام او مبادرت نموده، منشور ایالت بدلیس را از نیابت سلطانی بدو ارزانی فرموده، همراه لشکر فیروزی اثر متوجه تبریز شد.

شاه طهماسب از استماع این اخبار، مهمات خراسان معطل گذاشته روی توجه به جانب آذربایجان آورده چون توجه موکب شاهی از خراسان در تبریز مسموع ابراهیم پاشای وزیر شد مسرعی به استعجال همراه صبا و شمال به آستانۀ ملک آشیانۀ سلطانی ارسال نموده، اشعار توجه شاه طهماسب به جانب آذربایجان و استدعای وصول چتر فلک فرسا به دیار عجم کرد.

سلطان غازی تهیۀ اسباب سفر نموده با لشکری که عدد نجوم افلاک در تعداد آن ناچیز بود و سپاهی که محاسب عقل دراک از شرح احصار آن عاجز و حیران بود از دارالسلطنۀ قسطنطنیة المحمیه، بیرون آمده به جانب تبریز نهضت فرمود و وصول موکب هر دو پادشاه در عرض یک ماه به آذربایجان اتفاق افتاد و سلطان غازی به قانون و آداب عثمانی آوازۀ آهنگ عراق از دایرۀ چرخ چنبری گذرانید و ندای ساز جنگ و صدای مجادله و قتال به گوش هوش خورد و بزرگ رسانید و به قول عظمای امرا عمل نموده، کسانی که بارها در معارک مقاتله و صفوف محاربه، آثار جلادت و علامت شهامت ازیشان به ظهور آمده، پیشرو سپاه نصرت پناه ساخت تا به قوت بازوی کامکاری و به ضرب شمشیر صاعقه کردار، مخالفان را مغلوب سازند و قلب و جناحین لشکر را مانند سد اسکندر استوار کرده بدین ترتیب آهنگ عراق کرد و شاه طهماسب نیز تا سلطانیه به استقبال آمد اما چون در آن ولا در میانۀ عسکر قزلباش عداوت و خصومت به درجۀ اعلی و مرتبۀ قصوی رسیده بود و زیاده از هشت هزار سوار در سر رایت او موجود نبود. بدین واسطه تاب مقاومت عساکر دریا مقاطر سلیمانی نیاورده به جانب درجزین و همدان حرکت نمود.

با وجود آنکه شانزده درجه از درجات تحویل میزان گذشته بود لشکر قیامت اثر برف و سرما به‌عزم تسخیر ممالک عراق از هوا به زمین نزول فرمود و به نوعی اشتداد کرد که طریق عبور و مرور بر عساکر منصوره منسد گردانید و بسی نفس از مردم روم و اسب و اشتر و الاغ و چاروا از اردوی همایون سلطانی از شدت برودت و کثرت برف و قلت آزوقه در معرض تلف درآمد. بناء علی هذا این چشم زخمی بود که به عسکر اسلام رسید.

اولمه را با اغرق و یکیچری در تبریز گذاشته به جانب دارالسلام بغداد نهضت نمود و محمد خان شرف‌الدین اوغلی تکلو که ایالت بغداد بدو مفوض بود از آوازۀ موکب سلیمانی چون نمل ضعیف و مور نحیف سراسیمه گشته، اهل و عیال خود را در کشتیها نهاده به جانب شوشتر و دزفول فرار کرد و بلامجادله و مناقشه، فتح بغداد سلطان غازی را میسر شد. زمستان در آنجا قشلاق فرموده، شمس‌الدین بیگ در آن سفر ملازم رکاب ظفر انتساب سلطانی بود و از بغداد رخصت انصراف حاصل کرده، متوجه بدلیس شد.

در اوّل فصل بهار که سلطان غازی از راه التون کوپری متوجه آذربایجان شده، آوازۀ معاودت به مستقر جلال در طاس گنبد بوقلمون انداخت و در ظاهر اخلاط کریاس گردون اساس و شادروان فلک مماس سر به اوج ذروۀ مهر و ماه برافراخت، شمس‌الدین بیگ را وزراء عظام به تحریک اولمه، نافرجام در دیوان سلیمان احتشام حاضر ساخته، بدو گفتند که پادشاه ولایت بدلیس را از شما می‌خواهد که در عوض، ولایت ملاطیه و مرعش را به طریق ملکیت به شما ارزانی دارد. شمس‌الدین بیگ در جواب مبادرت نموده گفت که سر و مال و ملک ما جمله به پادشاه تعلق دارد.

محمود عمادان؛ شخصی که از یگانه و عمدۀ آغایان روزکی بود در دیوان حاضر بود به لفظ کُردی توجه به طرف شمس‌الدین بیگ کرده، گفت بعد از آنکه ولایت موروثی و اوجاق روزکی از ید تصرف ما برود، زندگانی ما به چه کار می‌آید؟ اگر اشاره فرمایی ابراهیم پاشای وزیر اعظم را به ضرب خنجر سوراخ کرده، موازی یکصد و پنجاه کس از عشیرت روزکی امروز در دیوان موجود است همه در اغور اوجاق کُشته گشته، نامی در صفحۀ روزگار یادگار می‌گذاریم. شمس‌الدین بیگ در جواب فرمود که از جانب پادشاه و وزیر نسبت به ما کم التفاتی نیست همه تحریک اولمه است که گفته‌اند:

بلند اقبالی دشمن بلایی‌ست
وگرنه کوه کن مردانگی کرد

و بکر بیگ روزبهانی که آغاء غلمان «آمد» بود در آن حین سنجاق عدلجواز بدو مفوض شده بود از مقدمات روزکی واقف شده به زبان کُردی گفت که زنهار به قول جهلای اکراد عمل ننمایی اگر ولایت بدلیس چند روز از دست برود هرگاه سر به سلامت است باز اوجاق به دست می‌آید.

چون سخن شمس‌الدین بیگ به عرض پادشاه رسید خلعت شاهانه و اسب با زین و لجام و زنجیر و تپوز طلا و منشور ایالت ملاطیه بیرون آمده، منشور ایالت بدلیس به اولمه عنایت گشت و شمس‌الدین بیگ، قلاع ولایت بدلیس را خالی کرده، تسلیم گماشتگان سلطانی کرد و موازی پانزده نفر از اعیان روزکی به ضبط ملاطیه فرستادند و بعد از کوچ نمودن موکب همایون سلطانی شمس‌الدین بیگ به ارادۀ رفتن ملاطیه از راه صاصون با اهل و عیال متوجه آن صوب شدند.

چون در آن عصر حاکم صاصون سلیمان بیگ عززانی بود چون به او ملاقی شد او را از رفتن ملاطیه منع کرده گفت که در خانوادۀ شما به غیر از تو کسی که وارث اوجاق موروثی باشد نمانده و طایفۀ رومی به غایت نااعتمادند. اگر ترا ضایع سازند قطع نسل حکام خواهد شد. بنابرین وهم و هراس بر ضمیر او مستولی گشته در رفتن ملاطیه متردد شد.

اتفاقاً در آن حین شاه طهماسب در ارجیش توقف داشت و عبدالله خان و بدر خان استاجلو و منتشا سلطان را به جهت نهب و غارت ناحیۀ اخلاط و موش مأمور ساخته بود و بیم آن داشت که ضرری از لشکر قزلباش به مردم عشایر و قبایل روزکی برسد. بالضرورة فسخ عزیمت ملاطیه نموده، عنان یکران به طرف قزلباش معطوف داشته، اظهار اطاعت کرد با خانه و کوچ متوجه تبریز شد و شش نفر از آغایان روزکی را فرصت آن شد که با او رفاقت و موافقت کردند و اولمه نیز متوهم گشته، بدلیس را خالی گذاشته در عقب سلطان غازی به جانب دیاربکر رفت؛ چنانچه چند روز قلعۀ بدلیس بی‌صاحب و حافظ ماند.

بعد از آن ناحیۀ امورک و خویت و پوغناد و کرنج ؛چهار ناحیه از ایالت بدلیس تفریق کرده به دستور سنجاق حسب الالتماس اولمه به ابراهیم بیگ ولد شیخ امیر بلباسی ارزانی داشتند. ابراهیم بیگ قلعۀ امورک و کلهوک و پوغناد را به ید تصرف درآورده و قلندر آغا را چنانچه توقع او بود رعایت نکرده به اتفاق دده بیگ قوالیسی و میر محمد ناصرالدینی با موازی چهار صد نفر از متعینان روزکی به میر لوای بدلیس عصیان نموده، با اهل و عیال جلاء وطن اختیار نموده متوجه آذربایجان شدند.

بعد از آمدن ایشان شاه طهماسب در مقام رعایت شمس‌الدین درآمده، اسم او را به خانی موسوم گردانیده در سلک امراء عظام منخرط گردانید و الکاء سراب را با بعضی محال دیگر بدو ارزانی داشت و بعضی اوقات، الکاء مراغه و توابع و گاهی الکاء دماوند و دارالمرز و گاهی کرهرود و جهرود و فراهان عراق را بدو مرحمت کردند و اکثر اوقات در ییلاق و قشلاق در رکاب پادشاهی به سر می‌برد و تا موازی صد و پنجاه نفر از متعینان روزکی را در سلک قورچیان عظام و یساولان کرام انتظام داده؛ از آن جمله شیخ امیر بلباسی و دده بیگ قوالیسی را به منصب جلیل القدر یوزباشی‌گری سرافراز ساختند.

بعد از آنکه دده بیگ و میر محمد و قلندر آغا جلای وطن کردند خسرو پاشای میر میران «آمد» را از جانب ابراهیم بیگ دغدغه به خاطر رسیده، کس فرستاده او را به دیاربکر طلب کرد. ابراهیم بیگ نیز متوهم گشته، قلاع خود را مستحکم ساخته، در رفتن مسامحه و مساهله نمود.

چون حقیقت این احوال را به پایۀ سریر سعادت مصیر عرض کردند، فرمان واجب الاذعان نافذ گردید که امرای کردستان به اتفاق بر سر ابراهیم بیگ رفته، او را به‌دست آورند. امرای مزبوره به امتثال امر مبادرت نموده، ابراهیم بیگ را در قلعۀ کلهوک مرکزوار در میان گرفتند و کار بر محصوران مضیق گردید.

ابراهیم بیگ درِ صلح و آشتی زده، برادر خود قاسم آغا را نزد خسرو پاشا فرستاد که از سر جرایم او درگذرد. پاشا به شرط آمدن ابراهیم بیگ گناهان او را عفو کرده اما ابراهیم بیگ وهم کرده قرار به رفتن نداد. برادر دیگرش شیخ امیر را به نزد امرایی که او را محاصره داشتند، فرستاده، التماس نمود که شیخ امیر را به خدمت پاشا فرستاده، مهلت طلب دارند که او بعد از چند روز دیگر که امرا از سر قلعه برخیزند به خدمت پاشا رفته، عذر تقصیرات بخواهد.

چون امرا این اخبار را به عرض پاشا رسانیدند قایل نگشته، قاسم آغا را برادرش را به عقوبت تمام درآمد به قتل آورده به امرا حکم فرستاد که شیخ امیر نام؛ برادرش را نیز به قتل آورده در محاصرۀ قلعه اقدام نمایند. شیخ امیر را ازین قضیه، بعضی احبا مطلع ساخته، محل نماز شام به‌عزم وضو ساختن از نزد امرا بیرون رفته خود را به میان بیشه و جنگل انداخته فرار کرد و خود را به میانۀ عشیرت حکاری انداخت و به جانب قزلباش رفت.

ابراهیم بیگ چون بر قتل برادرش قاسم آغا و فرار کردن برادرش شیخ امیر واقف شد خود را به قلعۀ امورک انداخت. در آنجا نیز استقراری نگرفته به جانب قزلباش فرار کرد. محصوران قلعه امان طلبیده، امرا به وسیلۀ بهاءالدین بیگ حاکم حزو از گناهان طایفۀ محصور درگذشته، ایشان را سالماً بیرون کردند. هر سه قلاع را ویران ساختند و ابراهیم بیگ از شاه طهماسب و شمس‌الدین خان رعایت نیافته، بعد از دو سال باز به روم عودت کرده، شمشیر و کفن در گردن انداخته به عتبۀ علیّۀ سلطان غازی؛ سلیمان ثانی رفت.

گناهان او از میامن پرتو الطاف سلطانی عفو شد. سنجاقی از ولایت روم ایلی بدو عنایت گشته مدة الحیوة در آنجا به سر برد. آخر در دست غلامان مملوک خود به قتل رسید و شیخ امیر در اوایل، منظور نظر عواطف و مشمول الطاف عوارف شاهانه گشته، منصب یوزباشی‌گری قورچیان اکراد که قبل ازین ایراد یافت بدو مفوض شد.

آخر به واسطۀ کثرت استعمال افیون در آن کیفیت نماند. در نظر پادشاه و خیل و سپاه مطرود و در چشم خلایق مردود گشت تا در شهور سنه خمس و ستین و تسعمایه= که در شیروان به وکالت فقیر نصب شده بود فوت شد و دده بیگ نیز از منصب یوزباشی‌گری قورچیان طهران معزول شده با چهل نفر از قورچیان روزکی به وکالت ابوی مخدومی مأمور گردید و در تاریخ سنه ست و خمسین و تسعمایه= در گرجستان شربت شهادت چشید.

و شمس‌الدین خان یکبارگی از ملازمت متنفر گشته، کنج انزوا و انقطاع اختیار کرد و موازی صد تومان که دویست هزار اقچۀ عثمانی می‌شود از مال و جهات بلدۀ اصفهان جهت مدد معاش او تعیین فرمودند و حکم ترخانی دادند که به جار و یساق نرود و در بلدۀ مزبور ساکن شود و چون ده سال برین وتیره گذشت شاه اسماعیل ثانی از قلعۀ قهقهه بیرون آمده، در قزوین بر تخت سلطنت جلوس کرد. کس به طلب ابوی مخدومی فرستاده او را به قزوین آورد و چون شصت و هفت مرحله از مراحل زندگانی طی کرده بود و اکثر اوقات شریف ایشان به غصه و غم و اندوه و الم می‌گذرانید مع هذا از کثرت استعمال تراکیب و مکیفات افیون، دماغ خشکی پیدا کرده، پروای ملازمت خواقین و میل اختلاط کسی نداشت به تنهایی خوی کرده بود.

مجردان تو از یاد غیر خاموشند
به خاطری که تویی دیگران فراموشند

و درین مدت مفارقت اولاد ذکور و اناث و عموم عشیرت روزکی بدو تأثیر کرده بود، به حسب اتفاق در آن حین که به قزوین تشریف آوردند جملۀ فرزندان و ادنی و اعیان روزکی حاضر بود. به دیدار ایشان مبتهج و مسرور گشته، هم در آن اوقات مزاج شریفش از نهج استقامت منحرف گشته به عارضۀ مرض ندای «ارْجِعِی إِلی رَبِّک راضِیةً مَرْضِیةً» و صدای «فَهُوَ فِی عِیشَةٍ راضِیةٍ فِی جَنَّةٍ عالِیةٍ» را به سمع رضا اصغا فرموده در قزوین به جوار رحمت الهی پیوست.

او رفت و گذشت ازین گذرگاه
و آن کیست که نگذرد ازین راه
راهیست عدم که هرکه هستند
از آفت تیغ او نرستند
جاوید بهشت جای یادش
جا در حرم خدای بادش

و ازو مسود اوراق شرف و خلف؛ دو پسر ماند. خلف بیگ بعضی اوقات در سلک قورچیان شاه طهماسب و چند سال به منصب یوزباشی‌گری منخرط بود. آخر در زمان شاه سلطان محمد به منصب امارت رسید و از زمرۀ مقربان حمزه میرزا شد. بعد از قتل میرزا اطاعت سدۀ سنیۀ پادشاه مرحوم مغفور سلطان مراد خان نموده به منصب سنجاق الشکرد و ملاذکرد مفتخر شدند. ذیل در بیان احوال فقیر حقیر شکسته بال از زمان تولد تا حال که تاریخ هجری در سنه خمس و الف1005ست.

منم چو گوی به میدان فسحت مه و سال
ز صولجان قضا منقلب ز حال به حال
نخست باز فتادم به پشت یک چندی
بدان مثابه که باشد طبیعت اطفال
نکرده هیچ گنه لیک چون گنهکاران
به مهد تربیتم بسته دست و پا به دوال
قدم ز رفتن لنگ و کف از گرفتن شل
دهان ز خوردن بند و زبان ز گفتن لال
ز نوک هر مژه خون جگر بیفشانده
نیامده به دهان شیر صافیم چو زلال
و زان پسم نرسیده هنوز قوت عقل
به پایه که یمین را جدا کنم ز شمال
ز حجر مرحمت مادرم کشید بحیز
عنایت پدر مشفق حمیده خصال
به دست صنع معلم سپرد دست مرا
به پای طبع من از عقل او نهاده عقال
فشانده جان مرا در زمین استعداد
ز حرفهای هجی تخم علم و فضل و کمال
گشاده باصره را از نقوش خطیشان
ره نظر به عروسان عنبرین پر و بال
رساند ناطقه را در وجود لفظیشان
به منتهای بیان در مجاری اقوال
ز حرف حرف کلامم هجی کنان گذراند
چو رهروی که به پایش نهاده‌اند شکال
در آن سبق چو زبانم شکال را برداشت
شدم روانه به مقصد به کام استعجال
ز بای بسمله تا سین ختم ناس مرا
عبور داد برین منهج و برین منوال
درآمدم پس از آن در مقام کسب علوم
ممارسان فنون را فتاده در دنبال
ز نحویان طلبیدم قواعد اعراب
ز صرفیان شنویدم ضوابط اعلال
ز علم فقه و اصولش تمام دانستم
که چیست مستند حکم هر حرام و حلال
شد از روات حدیث و اثر مرا روشن
ره پیمبر و آیین صحب و سیرت حال
نشد ز علم مجرد چو کام من حاصل
بر آن شدم که کنم آن علوم را اعمال
صفیر ذکر زدم بالعشی و الاشراق
ندیم فکر شدم بالغدو و الاصال
ز ذکر و فکر رسیدم به مشهدی که گرفت
حجاب کون ز وجه حقیقت اضمحلال
وجود واحد و نور بسیط را دیدم
عیان به صورت اضوا و هیات اظلال
نمود کثرت ظاهر ز وحدت باطن
بسان ذروۀ آتش ز شعلۀ جوال

هرچند بر ارباب فضل و کمال و اصحاب دانش و افضال روشن است که مقصود از تمهید و غرض از تشبیب این مقال شرح حال فقیر شکسته بال و کیفیت حال خیرمآل خود را بر سبیل اجمال از زمان تولد تا حال برین منوال است که چون والد بزرگوار فقیر به حسب تقدیر از وطن مألوف و مسکن معروف، هجرت دوری و مفارقت ضروری نموده، به دیار اعجام افتاده، والدۀ مستهام که صبیۀ امیر خان موصلو بود به عقد نکاح درآورد.

امیر خان ولد کلابی بیگ بن امیر بیگ المشهور به توقات بایندورست که در زمان سلطنت حسن بیگ بایندوری از جملۀ امرا و حکام عمده آن سلسله بود و در محاربۀ حسن بیگ با سلطان ابوسعید گورکان در قراباغ و مقاتله که با سلطان محمد خان غازی (در صحرای بایبورت) اتفاق افتاد ازو آثار شجاعت و علامت شهامت به ظهور آمده، حکومت ارزنجان و آن حدود بدو تعلق داشت و بالفعل آثار خیرات و مبرات او در قصبۀ ارزنجان از مساجد و مدارس موجود است.

غرض که چون مدت هفت سال از ارتحال ایشان به آن دیار ... این فقیر خاکسار ساقط از درجۀ اعتبار، از صبیۀ امیر خان در قصبۀ کرهرود مِن اعمال قم عراق در تاریخ بیستم شهر ذی القعده سنه تسع و اربعین و تسعمایه= موافق توشقان ییل تولد یافت و مسقط الرأس فقیر در منازل قضات کرهرود که نسب عالی تبار ایشان به قاضی شریح کوفی که در میانۀ علما و فضلا به علو شان و سمو مکان معروف است می‌رسد، اتفاق (افتاد).

از تاریخی که از کوفه به آن دیار افتاده‌اند همیشه مردمان فاضل دانشمند در آن سلسله موجود بوده و از برکت دعای آن طبقۀ عالیه، از زمان «صبی الی یومنا هذا» که سنین عمر از سرحد خمسین درگذشته و مشرف بر حدود ستین گشته، اوقات به مصاحبت علمای دانشور و مجالست فضلای فضیلت گستر صرف شده، هرگز خود را یک لحظه از ملازمت آن طایفۀ علیّه منفک ندیده.

جامی از آلایش تن پاک شو
در قدم پاکروان خاک شو
شاید از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی

و چون عادت پادشاه مغفور؛ شاه طهماسب چنان بود که اولاد امرا و اعیان خود را در صغر سن به حرم خاص خود برده در سلک شاهزادگان اختصاص داده به مخادیم ذوی الاحترام انتظام می‌داد، در تربیت و رعایت، دقیقه نامرعی نمیگذاشت. به تعلیم قرآن و خواندن احکام شرعیه و تقوی و طهارت تحریض کرده به مصاحبت مردمان دیندار و کسان به امانت اخیار ترغیب می‌فرمود و دایم ایشان را از اختلاط مردم مفسد کج طبع شریر بدنفس فاسق، مانع آمده، خدمت علما و فضلا بدیشان تفویض می‌نمود و چون به حد رشد و تمیز می‌رسیدند به فنون سپاهگری و تیر انداختن و چوگان باختن و اسب تاختن و قوانین سلاحشوری و قاعدۀ انسانیت و آدمگری می‌آموخت و می‌گفت گاهی به صنعت نقاشی نیز مقید باشید که سلیقه را سرراست می‌کند.

هرکه ز دولت اثری یافته
از دل صاحبنظری یافته
هر نظری کز سر صدق و صفاست
چون به حقیقت نگری کیمیاست
همت پاکان چو درآید به کار
برگ گل تازه برآید ز خار

بنا بر قاعدۀ معهوده، چون سن فقیر به نه سالگی رسید، در شهور سنه ثمان و خمسین و تسعمایه= به حرم خاص و محفل اختصاص خود برده، سه سال در سلسلۀ آن پادشاه پاکیزه اطوار و در سلک خدام آن سلطان نیکو کردار منخرط بود تا در تاریخ سنه احدی و ستین و تسعمایه= که ابوی مخدومی از ملازمت پادشاهی استعفا کرده، کنج انزوا اختیار کرد، عشیرت روزکی به اتفاق از شاه طهماسب استدعا کردند که حکومت را به فقیر عنایت فرماید.

حسب الالتماس ایشان فقیر را در سن دوازده سالگی به منصب امارت سرافراز ساخته، الکاء سالیان و محمودآباد مِن اعمال شیروان مرحمت فرموده، چون مدت سه سال در آنجا به امر حکومت مبادرت نمود و شیخ امیر بلباسی که لله و وکیل فقیر بود فوت شد، الکاء سالیان را تغییر دادند. فقیر در ییلاق حرقان به ملازمت شاهی رسید.

فقیر را به خالوی پدر منزلت محمدی بیگ؛ حاکم همدان سپردند. آن جناب این مستهام را در سلک فرزندان خود انتظام داده، دختر خود را به عقد فقیر درآورد و شاه طهماسب وجه معیشت فقیر و واجب عشیرت روزکی از حوالی همدان تعیین کردند و مدت سه سال دیگر اوقات در همدان گذرانیده، چون غوغای سلطان بایزید و آمدن او به ملازمت شاهی و گرفتار شدن او و تردد ایلچیان از جانب روم واقع شد، والد مرحوم را تکرار به دلالت و استمالت به قزوین آورده، تفویض امارت روزکی بدو نموده، الکاء کرهرود من اعمال قم بدو ارزانی داشته، روانۀ آن صوب گردانیدند و بعد از چند سال باز پدر مرحوم از غوغای امارت که نه بر تنسیق مدعای او بود دلگیر گشته، شاه جنت مکان امارت روزکی را بار دیگر به فقیر بیمقدار رجوع کردند. وجه مواجب و علوفۀ ملازمان را از مال و جهات اصفهان مقرر گردانیده و فقیر در قزوین به امر ملازمت اشتغال نموده، دو سال علی الاتصال از ملازمت منفک نشد.

بعد از آن تقدیر ربانی بر گرفتاری خان احمد گیلانی؛ والی بیه پیش، تعلق گرفت و ارادۀ شاه مرحوم به تسخیر ولایت او جزم شد، فقیر را با چند نفر از امراء قزلباشیه به حفظ و حراست آنجا مأمور گردانیده، سایر امراء قزلباشیه به نوعی که مرضی طبع پادشاه مرحوم بوده باشد از عهده بیرون نیامده بلکه بنیاد جور و اذیت نموده به رعایای آنجا ظلم و تعدی کردند؛ به غیر از فقیر که رضای خلق و خالق منظور نظر داشتیم.

صاحب نظران انیس شاهان باشند
مقبول دل جهان پناهان باشند
هم بر جگر ستمگران نیش زنند
هم مرهم زخم دادخواهان باشند

صنوف رعایت و حمایت با رعایا و متوطنان آنجا نموده در استرضای خاطر شاهی کوشیده، به نوعی سلوک کرد که مرضی گشت؛ چنانچه چند دفعه، نواب شاهی، اوامر شریفه فرستاده، اظهار این معنی نمود که کمال عدالت و رعیت‌پروری و نهایت شجاعت و مردانگی شما بر ضمیر منیر نواب همایون ما واضح و لایح گشت. سفیدروی دارین باشی!

محصل کلام از برکت دعای آن پادشاه عدالت گستر کار به جایی رسید که فقیر با چهار صد و پنجاه سوار و پیاده با سلطان هاشم نام؛ شخصی که مردمان گیلان از اولاد سلاطین آنجا به سلطنت نصب کرده بودند با هجده هزار سوار و پیاده برخاسته به‌عزم محاربه و مجادله بر سر فقیر آمده، اتفاق جنگ افتاد.

به توفیق حضرت رب جلیل شکست به آن ذلیل افتاده، موازی یک هزار و هشتصد نفر از گیلانیان در آن معرکه به قتل رسید و از سرهای ایشان سه مناره نصب گشت و قطع نظر ازین کرده، دیگر آنجا فتوحات غیبی و نصرت لاریبی روی نمود که رواج و رونق بسیار از آن به روزگار خجسته آثار این شکستۀ خاکسار، راجع و عاید گردید و چون از عفونت هوای گیلان و کثرت امراض مزمنه که اکثر مردم کارآمدنی روزکی ضایع شدند، طبیعت نفرت نمودۀ فقیر را ارادۀ بیرون آمدن از گیلان به خاطر رسیده، حقیقت آن را معروض حضرت شاهی گردانید و بعد از هفت سال که در آنجا به سر برده، رخصت خروج یافته، در قزوین به ملازمت شاهی رسید و اراده نمود که فقیر را ملازم رکاب همایون سازد.

چون معاملۀ قزلباش بهم برآمده، وضع دگر پیدا کرده و عشایر و اویماقات قزلباشیه، دوطرفه شده و شاه طهماسب نیز به واسطۀ ضعف پیری از ضبط ایشان عاجز گشته و عنقریب احتمال به یکدیگر افتادن و گمان فساد کلی داشت که به منصۀ ظهور آید. فقیر صلاح در توقف ندید و التماس نمود که فقیر را به طرفی از اطراف ممالک محروسه ارسال دارند.

شاه طهماسب بعضی از محال شیروان را به فقیر ارزانی داشته، وجه واجب عشیرت روزکی را از وجوهات خواص شیروان که تراکمات و ارش واق داش و قباله و باکو و کنار آب است، تعیین نموده، فقیر را روانۀ شیروان ساخت.

چون مدت هشت ماه در آنجا توقف کرد خبر فوت شاه مرحوم و فترات قزوین و قتل سلطان حیدر میرزا و خروج اسماعیل میرزا از قلعه و توجه به دارالملک قزوین رسید.

درین اثنا حکم شریف به نام فقیر فرستاده از شیروان به خدمت خود دلالت کرده به منصب امیرالامراء اکراد سرافراز ساخت و مقرر فرمود که علی الدوام در رکاب سعادت فرجام بوده، هرگاه امرا و حکام کردستان و لرستان و کوران و سایر طوایف اکراد را مهمی که در درگاه پادشاهی باشد مراجعت به حقیر کرده، جملۀ امور و مهمات ایشان در دست فقیر فیصل پذیر گردد. به نوعی در اعزاز و احترام فقیر مبالغه نمود که محسود اقران گشته بلکه رشک اعیان قزلباش شد.

آخرالامر مفسدان در خفیه به عرض ایشان رسانیدند که یعنی فقیر به اتفاق بعضی امراء قزلباشیه، اراده نموده که سلطان حسین میرزا؛ برادرزاده‌اش را به سلطنت نصب سازد. در اصل متلون المزاج بود در آخر در قلعه به واسطۀ تناول افیون یکبارگی تلون پیدا کرده بود که یک ماه با شخصی اختلاط و زندگانی نمیتوانست کرد.

بنابرین سخنان کذب ارباب حقد و حسد در حق فقیر در طبیعتش جایگیر شده، بعضی از ایشان را صلب و سیاست و بعضی را معزول و مقید کرده، فقیر را به وعدۀ حکومت نخجوان اخراج بلد گردانید و حواله در سر نهاده به جانب آذربایجان ارسال نمود و این خود بشارتی یا رمز و اشارتی بود از عتبۀ الهی و فیض فضل نامتناهی یا رخصت مراجعت بود به وطن مألوف و مسکن معروف.

و چون مدت یک سال و چهار ماه به حکومت و دارایی نخجوان مبادرت نمود از درگاه پادشاه فریدون حشمت کسری معدلت سلطان جم اقتدار اسکندر مدار؛ مرحوم مغفور سلطان مراد خان «علیه الرحمة و الغفران» به وسیلۀ خسرو پاشای؛ میر میران وان و زینل بیگ؛ حاکم حکاری و حسن بیگ محمودی، مژدۀ منشور ایالت بدلیس رسید که از عواطف بیکرانۀ خسروانه و عوارف بینهایت ملوکانه، اوجاق موروثی به شما عنایت گشته، از روی اطمینان مستمال و امیدوار گشته به وطن اصلی معاودت نمایند.

به مضمون «کل شئ یرجع الی اصله» در روز سیّم ماه شوال سنه ست و ثمانین و تسعمایه= از نخجوان با موازی چهار صد نفر ملازم که از آن جمله دویست نفر از عشیرت روزکی بود، در عرض سه روز به معاونت عسکر وان و امراء کردستان نزول در وان شده، به خسرو پاشای مرحوم ملاقی گشت. فقیر را به اعزاز و اکرام استقبال نموده به شهر درآورد. حقیقت احوال را معروض پایۀ سریر اعلای سلطان گردانید.

به تجدید منشور ایالت با خلعت پادشاهانه و شمشیر طلا که از خزینۀ سلطان قدوان چرکس؛ والی مصر به خزانۀ عامره پادشاهی انتقال یافته بود، مصحوب مصطفی چاوش مع مکاتبات وزرای عظام؛ به تخصیص محمد پاشای وزیر اعظم عز اصدار یافت. همچنان خلعت فاخره و شمشیر طلا از جانب مصطفی پاشای سردار عسکر نصرت ماثر علیحده رسید. بین الاقران فقیر را مفتخر و سرافراز ساخته، دوستکام و مقضی المرام به مقر دولت آبا و اجداد عظام شرف معاودت میسر شد.

شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم

و از تاریخی که پادشاه جمجاه کواکب سپاه عساکر منصوره را به فتح و تسخیر دیار شیروان و گرجستان و آذربایجان مامور گردانید، ده سال علی التوالی در اکثر معارک و یورش همراه عسکر نصرت اثر چون ظفر و اقبال همعنان بود در خدمات مرجوعه، دقیقه از دقایق خدمتکاری و جانسپاری فوت و فروگذاشت نمی‌نمود.

چنانچه چهار دفعه پادشاه فردوس مکان جنت آشیان که در خط همایون سعادت مقرون به فقیر خطابا به قلم گهربار دُرر نثار درآورده بودند، مجب صادقم؛ شرف خان خطاب کرده نوشته بودند که کمال اخلاص و یکجهتی و نهایت اختصاص و نیکوخدمتی شما بر ضمیر منیر مهر تنویر همایون ما واضح و لایح گشته، شفقت و عنایت خسروانه دربارۀ خود به مرتبۀ اعلی و درجۀ قصوی تصور فرمایند.

و در شهور سنه احدی و تسعین و تسعمایه= که فرهاد پاشای سردار، ایروان را مسخر کرده، قلعه در آنجا بنا کرد، فقیر را به جهت ایصال خزینه و ذخیره، همراه حسن پاشای میر میران شام به جانب تفلیس و گرجستان روانه فرمودند و در آن سفر بعضی خدمات از فقیر صدور یافت. ناحیۀ موش را به دویست هزار اقچه به اقرای خاص ترقی و الحاق ایالت بدلیس فرمودند که مجموع خواص فقیر چهار صد و ده بار هزار اقچۀ عثمانی شد و در زمان سلاطین آل عثمان و خواقین عالی‌شأن این دودمان به هیچ کس از حکام و امرای ذی شأن این مرحمت و التفات نشده و امروز که تاریخ هجری در سلخ شهر ذی الحجه سنه خمس و الف=ست به یمن دولت خاقان عالی‌شأن؛ ابوالمظفر سلطان محمد خان «حفظه الله تعالی عن الآفات»، حکومت موروثی در تصرف فقیر است.

اگرچه بالطبع از این امر خطیر اجتناب نموده، اشغال آن را در عهدۀ ولد ارشد و فرزند امجد، موفق به اخلاق نیک؛ ابوالمعالی شمس‌الدین بیگ «طول الله تعالی عمره و ضاعف جلال قدره» کرده بنا بر شفقت پدر فرزندی، چنانچه دأب مؤلفان است چند بیت در نصیحت فرزند از خردنامۀ مولانا جامی «علیه الرحمة» درین مقام به ثبت افتاده.

بیا ای جگرگوشه فرزند من
بنه گوش بر گوهر پند من
صدفوار بنشین دمی لب خموش
چو گوهر فشانم به من دار گوش
شنو پند و دانش به آن یار کن
چو دانستی آنگه بدان کار کن
بزرگان که تعلیم دین کرده‌اند
به خُردان نصیحت چنین کرده‌اند
که ای همچو خورشید روشن ضمیر
چو صبح از صفا شیوۀ صدق گیر
به هر کار دل با خدا راست دار
که از راستکاری شوی رستگار
اگر واگذاری بدو کار خویش
نیاید ترا هیچ دشوار پیش
ز کار تو دشمن هراسان شود
همه کارها بر تو آسان شود
و گر جز بدو افکنی کار را
نشانه شوی تیر ادبار را
چو غالب شود خوی بد در مزاج
نباشد به‌جز خوی نیکش علاج
بزن شیشۀ خشم را سنگ حلم
بشو ظلمت جهل از آب علم
مزن پشت پا بخت فیروز را
به قسمت سه کن هر شبانروز را
یکی را به تحصیل دانش گذار
که بی دانشی نیست جز عیب و عار
به دانش شو اندر دوم کارگر
سِیُم را پی دانشان بر به سر
بخوان دفتر کهنگان و نوان
به هر کشوری بین که چون خسروان
به میدان شاهی فرس تاختند
در آن عرصه، نرد هوس باختند
مکن همنشینی به هر بدسرشت
که دزدد ازو طبع تو خوی زشت
شوی از بدی پر، ز نیکی تهی
و زو نبودت ذرّه آگهی
چه خوش گفت دهقان صافی رنگ
که انگور گیرد ز انگور رنگ
به هرکس ره آشنایی مپوی
ز هر آشنا روشنایی مجوی
جفایی که بر تو ز عالم رسد
جز از جانب آشنا کم رسد
هر آن جور کز دور این آسیاست
همه ز آشنا رفته بر آشناست
بود داوریها دو همخانه را
که هرگز نباشد دو بیگانه را
چو روز سیاست دهی بار عام
میفکن نظر بر حریفان خام
مبادا کز آن لهو گستاخ کن
رود با تو گستاخی در سخن
چو بر رشتۀ کارت افتد گره
شکیبایی از جهد بیهوده به
همه کارها از فروبستگی
گشاید ولیکن به آهستگی
مکن تربیت بدگهرزاده را
به بدمست هندو مده باده را
بد از نخوت جاه بدتر شود
چو گردد قوی مار اژدر شود
میفکن به کار رعیت گره
خدای هرچه دادت به ایشان بده
سخن تا توانی به آزرم گوی
که تا مستمع گردد آزرم جوی
سخن گفتن نرم فرزانگیست
درشتی نمودن ز دیوانگیست
تواضع کن آن را که دانشور است
ز دانش ز تو قدر او برتر است
همی باش روشندل و صاف رای
به انصاف با بندگان خدای
زبان سوده شد زین سخن خامه را
ورق شد سیه زین رقم نامه را
چه خوش گفت دانا که در خانه کس
چو باشد ز گوینده یک حرف بس
همان به که در کوی دل ره کنیم
زبان را بدین حرف کوته کنیم

چون به مرافقت رفیق، توفیق قلم صاحب تحقیق، جواهر اخبار غرایب آثار امرا و حکام کردستان را تا این زمان فرخنده نشان در سلک تحریر و تقریر کشید، اولی و انسب است که به موجب اشارتی که در دیباچۀ کتاب شده، عنان تیزکام خامۀ واسطی و خوش خرام و زمام بیان خوش کلام به شرح و بیان وقایع ایام دولت ابدی الاتصال سلاطین آل عثمان و پادشاهان ایران و توران معطوف دارد.

منّت ایزد را که بر وفق مراد
کرد کِلکم از سر دانش سواد
قصۀ حکام کردستان تمام
بیش ازین گفتن نیارم والسلام