در بیان متمکن شدن (امیر شرف) به جای امیر ابراهیم

لە کتێبی:
شرفنامه
بەرهەمی:
شەرەف خان بەدلیسی (1543-1603)
 11 خولەک  664 بینین

در حکومت بدلیس بر ضمایر اکسیر مآثر خورشید شعاع و خواطر حقیقت مداثر فلک ارتفاع اصحاب دانش و ارباب بینش به سان لمعان صبح صادق، بارق و شارق است که هر صاحب سعادتی که از سر صدق نیت و خلوص طویت روی نیاز به درگاه کارساز بنده‌نواز آورد به فحوای «وَ اللَّهُ یهْدِی مَنْ یشاءُ إِلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ» از پرتو اشعۀ عنایت الهی نهال آمالش در گلشن اقبال سایه گسترد و غنچۀ تمنایش در چمن مراد به نسیم سرافرازی شکفتن گیرد و هر ذی شوکتی که به کثرت اسباب و حشمت، مغرور گشته، رقبۀ رقیت در حلقۀ مطاوعت او ننهد، به اندک زمانی دودمان عظمتش از صرصر ادبار انقطاع یافته ریاض دولتش صفت «واد غیر ذی زرع» پذیرد.

سری کز تو گردد بلند کرای
به افکندن کس نیفتد ز پای
کسی را که قهر تو در سر فکند
به پامردی کس نگردد بلند
اگر پای پیل است اگر پرّ مور
به هریک تو دادی ضعیفی و زور
دلی را فروزان کنی چون چراغ
نهی بر دل دیگر از درد داغ

غرض از تبیین این مقال و توضیح این احوال، شرح حال خیرمآل امیر شرف است؛ چه او پسر یتیم خوردسال در میانۀ عشیرت بختی در اروخ مانده بود؛ چنانچه از لمعات نیرات کلمات سابق و رشحات منشات حکایات متناسق، مشروح به وضوح می‌پیوندد که او را امیر شاه محمد از آنجا آورده در صدد تربیت او شد و چون امیر مذکور رخ در نقاب تراب کشید به نیابت امیر ابراهیم چند روز حکومت بعضی نواحی بدلیس نموده بعد از آن به امداد و معاونت عشیرت روزکی حاکم بدلیس گشت و چون اندک زمانی از ایام حکومتش متمادی شد شاه اسماعیل صفوی به‌عزم تسخیر مرعش متوجه گشته، حاکم آنجا علاءالدوله ذوالقدر در برابر او صف آرا گشته، شکست یافت و بعد از انهزام طایفۀ ذوالقدر عنان عزیمت به صوب دیاربکر معطوف داشت.

والی آنجا که امیر بیگ موصلو، پدر والدۀ حاوی اوراق است به قدم اطاعت و انقیاد پیش آمده، هدایای خوب و تحفه‎های مرغوب بر سبیل پیشکش آورده، از آن جمله یک قطعه لعل بوکرک بود که هیأت کرده، گوسفند داشت که از خزاین سلاطین سلف به خزینۀ پادشاهان بایندوریه انتقال یافته بود و ازیشان بدو رسیده که تا کوه ختلان از زلزله در زمان خلفای عباسیه شکافته شده و مدتی مدید که وعا به خون جگر، پرورش لعل نموده دیدۀ صیرفیان دهر و چشم جوهریان عصر به آن حجم و طراوت رنگ و لطافت از اقسام لعل مشاهده نشده بود، به موقف عرض رسانیده، منظور نظر کیمیا اثر پادشاهی گشته، موسوم به امیرخان گردیده، منصب مهرداری به الله کی؛ شاهزادۀ طهماسب و ایالت هرات و خراسان بدو عنایت شده، پایۀ قدر و منزلتش به اوج ذروۀ وثقی رسید و ایالت و دارایی ولایت دیاربکر به محمد خان استاجلو ولد میرزا بیگ مفوض شد.

بعضی از مردمان ذوالقدر که در قلعۀ خربرت تحصن جسته بودند اطاعت نمیکردند، شاه اسماعیل تسخیر آن قلعه کرده در عرض یک هفته به زور و غلبه، مسخر ساخته از آنجا عنان عزیمت به صوب اخلاط منعطف گردانیده، چون ظاهر اخلاط مضرب خیام عساکر گشت امیر شرف به خدمت شاهی مستسعد شده در صدد تهیۀ اسباب جشن و ضیافت درآمده، خیمه‌های منقش گردون، اساس و سایبان‎های پریشم طناب فلک مماس چون ابر نیسان درهم رفته، طناب در طناب بافته مانند درج پر گوهر و برج پر اختر ترتیب داده، ساقیان سیمین ساق بلورین ساعد زهره جبین و وشاقان زربفت پوش شیرین حرکات با تمکین شراب صافی چون ماء معین بر کف گرفته، صلای عیش و ندای نوشانوش دردادند و مغنیان خوش الحان نغمه پرداز و رامشگران شیرین لهجۀ ساز نواز به نغمۀ زیر و بم، راه عشاق زده به نالۀ عود و چنگ، عقل و هوش از سر بزرگ و کوچک درربودند.

ز هر جانبی ساقی نیم مست
چو شاخ گلی جام گلگون به دست
همه همچو خورشید زربفت پوش
همه آفت عقل و آشوب هوش
غزل‌خوان غزالان تازی زبان
به نغمه شکر ریخته از دهان
به آهنگ ترکی بتان چگِل
ربوده دل از نغمۀ معتدل
چو زلف بتان پری چهره چنگ
زده راه عشاق را بی‌درنگ

و خوانسالاران انواع اطعمۀ گوناگون از هرچه در حوصلۀ خیال گنجد، افزون مهیا و حاضر و آماده کرده کشیدند. بعد از مراسم مهمانداری و ضیافت، اسب راهوار به طویله و اغنام به گله و شتر و استر به قطار، پیشکش کرده، منظور عوارف خسروانه و مشمول عواطف بیکرانۀ پادشاهانه گشته به منشور ایالت بدلیس مع خلعتهای فاخرۀ گرانبها سرافراز شده، در دفعۀ ثانی که شاه اسماعیل در خوی قشلاق نمود امیر شرف به اتفاق امرا و حکام کردستان؛ به تخصیص ملک خلیل حاکم حصنکیفا و شاه علی بیگ بختی والی جزیره و میر داود خیزانی و علی بیگ صاصونی و سایر امرای دیگر، یازده نفر به‌عزم عتبه‌بوسی شاهی روانۀ خوی شدند و چون به شرف سده‎بوسی فایز گشتند در اوایل، اعزاز و احترام تمام یافته، بالآخر که محمد خان؛ والی دیاربکر را از امراء اکراد نسبت به او آزار و اهانت بسیار واقع شده بود.

از جمله منقولست که در وقتی که محمد خان متوجه دیاربکر بود و در قریۀ پانشین من اعمال بدلیس نزول فرمود شیخ امیر بلباسی که وکیل امیر شرف بود به دیدن او رفته در وقت برخاستن کوپال خود را بر سر قالیچۀ او مکرر بر زمین زده بر سبیل خشونت بدو گفت: «ای محمد بیگ وای بر تو و لشکریان که در محل عبور از ولایت بدلیس طمع در یک بزغالۀ عشیرت روزکی کرده به زور و تعدی بستانند.»

و همچنان شاه قلی سلطان استاجلوی چاوشلو (که) آخر والی هرات شده بود به راقم حروف نقل نمود که پدرم نوکر محمد خان بود. همراه او متوجه دیاربکر بود در راه خصوصاً در ولایت بدلیس از قلت مأکولات کار به مرتبه رسید که هرکس اسب و سلاح خود را فروخته به مأکولات دادند.

پدرم در درۀ کیفندور اسب خود را به چهار نان جاورس داده، یارای آن نداشته‌اند که یک من جو و یک ته نان بی‌زر از رعایای آنجا توانند گرفت. دگر ازین قسم اوضاع ناملایم از امراء اکراد نسبت به او بسیار صدور یافته بود که ایراد آن باعث اطناب می‌شود و غرض که درین وقت که امراء اکراد بالتمام متوجه آستانۀ شاهی شدند، خان محمد از دیاربکر عرض نمود که اگر چنانچه فرمان قضا جریان به قید و حبس امراء کردستان نافذ گردد بنده تعهد می‌کند که اکثر بلاد کردستان را (که) از قدیم الایام کمند تسخیر سلاطین از تصرف او عاجز است به اندک توجه شاهانه به حیطۀ تسخیر توانم آورد.

چون عرضه داشتِ او به مطالعۀ شاهی رسید به سخن آن نامقید کافر، امراء حاضر را به غیر از امیر شاه محمد شیروی و علی بیگ صاصونی را در قید و زنجیر کشید، هر یک از امراء اکراد را به یکی از امراء قزلباشیه سپرد. امیر شرف را به امیرخان موصلو داد و چاپان سلطان را به تسخیر ولایت بدلیس و دیو سلطان روملو را به فتح ولایت حکاری و یکان بیگ قورچی باشی تکلو را به گرفتن دیار جزیره با لشکر چون قطرات امطار بیشمار مأمور گردانید و گرفتن امرا و خلاص شدن بعضی ازیشان «بعون الله» در محلش مذکور خواهد شد.

القصه چون مدتی از ایام قید امرا مرور یافت به یکبار خبر از خراسان رسید که شیبک خان اوزبک با لشکر از حد و حصر بیرون، از آب جیحون عبور کرده، ارادۀ تسخیر مملکت خراسان دارد. از استماع این خبر شاه اسماعیل از حبس امراء کردستان نادم و پشیمان گشته، بعضی را از قید اطلاق داده از آن جماعت سوال کرد که پیشوا و مقتدای شما کیست؟

جمله متفق اللفظ و المعنی گفتند که امیر شرف و ملک خلیل است. هر دو را در قید حبس نگاه داشته، دیگران را اطلاق دادند و ایشان را محبوس برداشته به جانب خراسان توجه فرمودند و یار محمد آغای کلهوکی که به زعم حاوی اوراق مثل او مردی در دولت‌خواهی و خیراندیشی در میانۀ عشیرت روزکی بلکه در تمام بلاد کردستان شخصی برنخاسته باشد، همراه اردوی شاهی به عنوانی که هیچکس بر احوال او مطلع نبوده به طرف عراق می‌رود و در هر چند روز میوه و طعام برداشته به خیمۀ ترکمانان رفته، تفقد احوال امیر شرف می‌کند و با او در وادی فرار کردن قرار و مدار می‌سازد تا وقتی از اوقات که اردوی شاهی نزول در موضع چالی کولی من اعمال ولایت راز می‌کند، محمد آغا فرصت یافته اسب چند با زین در کنار اردو حاضر ساخته، محمد امیر آخور پرتافی را که در زی قلندران خدمت امیر شرف می‌نموده، در جامۀ خواب او خوابانیده، امیر شرف را از خیمۀ محبس بیرون آورده، سوار ساخته با چند نفر از مردان کاری روی به جانب کردستان می‌آورد.

فردا محل نیمروز، ترکمانان برین قصه آگاه می‌شوند. بر جرات و جسارت محمد امیر آخور تحسین کرده، مزاحمت به حال او نمیرسانند (و محمد آغا) و امیر شرف اولاً به ولایت حکاری آمده، در قریه نزول می‌کنند که شیخ امیر بلباسی از فترات قزلباش، جلاء وطن کرده در آنجا افتاده، خود را مخفی ساخته، اوقات خود را به زراعت جاورس مشغول می‌کرده، در هنگامی که بیلی به دست گرفته، جاورس را آب می‌داده، محمد آغا و درویش محمود کله‌جیری سواره به کنار زمین جاورس آمده، او را طلب می‌دارند و مژدۀ آمدن امیر شرف می‌دهند.

او قبول این معنی نمیکند می‌گوید: «چرا سخنی که محال است می‌گویید؟» ایشان می‌گویند که حق تعالی عنایت نموده، فرصت داده او را از قید خلاص داده، آورده‌ایم. فی الحال سجدات شکر به‌جای آورده بیل آبیاری را از دست انداخته خود را به پابوس ولی نعمت حقیقی رسانیده، دیده که چون یعقوب در بیت الاحزان غربت صفت «و ابیضت عیناه من الحزن» گرفته بود از خاک پای او منور گردانیده و قطرات چند از بشاشت و شادمانی از فوارۀ عیون نثار مقدم شریف او کرده، خدای را حمد و سپاس کرده گفت:

به حمدالله که دولت یاریم کرد
زمانه ترک جان آزاریم کرد
شبم را صبح فیروزی برآمد
غم و رنج شبانروزی سر آمد

چون آن روز و شب در آنجا توقف کرده علی الصباح که سلطان ایوان چهارم با هزار فر و شکوه سر از قلۀ کوه برزد، روانه گشته، خود را به میانۀ عشیرت اسبایرد رسانیدند و امیر شرف اسبایردی شرف قدوم ایشان را تلقی نموده، چند روز به واسطۀ استراحت در آنجا رحل اقامت انداختند و شیخ امیر با معدود چند متوجه ولایت بدلیس شد که عشیرت روزکی را مستظهر و مستمال ساخته تا آمدن امیر شرف جمعی را به خود متفق گردانیده، به مجرد رسیدن او بدانجا خلق بسیار بر سر او جمع شده، شروع در گرفتن قلعۀ بدلیس نمودند و کرد بیگ شرفلو که از نیابت شاه اسماعیل به محافظت بدلیس و عدلجواز و ارجیش قیام و اقدام می‌نمود.

چون از آمدن شیخ امیر واقف گردید که با موازی دو هزار مرد محاصرۀ قلعه نموده، به اتفاق امرای قزلباش که در بارگیری و ارجیش بودند، ایلغار بر سر شیخ امیر آورده، او نیز با جماعت حاضر در مقابل او در موضع کوک میدان بدلیس صف آرا شد و نزدیک بدان رسیده بود که نسیم فتح و ظفر در لشکر نصرت اثر روزکی جلوه‌گر شود که به یکبار محمد بیگ پازوکی بر سبیل حیله و خدعه به استدعای آنکه از امرای قزلباشیه روگردان شده به مناسبت قرابت به امداد و معاونت شیخ امیر می‌آیم، او را فریب داده در اثنایی که شعلۀ آتش قتال سر به فلک دوار کشیده بود از راه اسکندر بولاغی با موازی پانصد نفر پازوکی درآمد و شمشیر دو رویه از عقب طایفۀ روزکی آخته، صف ایشان را که مانند عقد ثریا منعقد شده بود مانند بنات النعش پراکنده و پریشان ساخت و اختر بخت کُرد بیگ به مثابه زحل، بلندی گرفته، بادپای قمر سیَر را به جانب لشکر روزکی دوانید.

و شیخ امیر بلباسی پای ثبات و وقار قطب‌وار فشرده از معرکۀ جهاد روی به وادی فرار ننهاد تا با فرزندش علی آغا شربت شهادت چشید و طایفۀ قزلباش که شیخ امیر را موسوم به قرا یزید گردانیده بودند، جسد او را با پسرش در کوک میدان احراق بالنار کردند و از صدور این واقعه و سنوح این حادثۀ مهم، امیر شرف چند روز در عقدۀ تعویق افتاد و چهرۀ مقصود او در پس پردۀ ناامیدی مختفی مانده، بی‌دستیاری مصور کارخانۀ «فاحسن صورکم» رخ نگشاد.