در ذکر ملک اشرف

لە کتێبی:
شرفنامه
بەرهەمی:
شەرەف خان بەدلیسی (1543-1603)
 7 خولەک  865 بینین

بر مرآت طباع فلک ارتفاع سخنوران شیرین گفتار و ضمایر خورشید شعاع راویان فصاحت شعار، صورت این معنی عکس‌پذیر خواهد بود که در اوایل حال، ملک اشرف که قدم بر سریر حکومت ولایت بدلیس نهاده، از نیابت سلاطین مصر و شام می‌نموده بلکه معاصر ملک اشرف بود و آن پادشاهان در رعایت او کماینبغی می‌کوشیده‌اند تا در تاریخ سنه خمس و عشرین و ستمایه= که سلطان جلال‌الدین بن سلطان محمد خوارزمشاه از صدمت عسکر قیامت اثر چنگیز خان ترک سلطنت ایران کرده به بلاد هند افتاد و چون خبر فوت چنگیز خان در اقصای هندوستان مسموع او شد از راه کیج و مکران به‌عزم تسخیر ایران به دارالملک اصفهان آمد؛ چنانچه خلاق المعانی کمال اسماعیل اصفهانی درین معنی گوید:

بسیط روی زمین گشت باز آبادان
به یمن سایۀ چتر خدایگان جهان
کنند تهنیت یکدیگر به حیات
بقیه که ز انسان بماند و ز حیوان
بدید می‌شود آثار حرث و نسل وجود
از آن سپس که به زور و صواعق خذلان
برای بندگی درگهت دگر باره
ز سر گرفت تولد طبیعت انسان
تو عمر نوح بیابی از آنکه در عالم
عمارت از تو پدید آمد از پس طوفان
تو داد منبر اسلام بستدی ز صلیب
تو بر گرفتی ناقوس را ز جای اذان
حجاب ظلم تو برداشتی ز چهرۀ عدل
نقاب کفر تو بگشادی از رخ ایمان

و بی‌شایبۀ ریا به اندک زمانی آن دیار را از خبث وجود ناپاکان کفر پاک گردانید اما بعد از دو سال که اوکتای قاآن از قضایای ایران واقف گردید، سوتای بهادر و جرماغون نویان را با سی هزار مغول خونخوار به دفع سلطان جلال‌الدین روانۀ ایران ساخت. سلطان را مجال توقف نماند به طرف اران و ارمن در حرکت آمده، تفلیس را به حیطۀ تصرف درآورد که کمال اسماعیل می‌گوید:

که بود جز تو ز شاهان روزگار که داد
قضیم اسب ز تفلیس و آب از عمان

و صاحب تاریخ روضة الصفا آورده که سلطان، اول از عراق متوجه اخلاط شده در آن حین حاکم بدلیس ملک اشرف بود. برادرش ملک مجدالدین از نیابت او به حفظ و حراست اخلاط مبادرت می‌نمود و دماغ آن جماعت از بخار اخلاط به نوعی فاسد گشته بود و به متانت حصار و کثرت ذخیره و گروه اعوان و انصار مغرور شده که اصلاً التفات به حال سلطان نکردند، زبان به دشنام و فحش گشادند و سلطان نیز به احضار لشکر فرمان داده، به محاصرۀ قلعه اشاره فرمود و از جانبین شعلۀ آتش قتال و نایرۀ جنگ و جدال بالا گرفت و چون ایام محاصره امتداد یافت مردم شهر از قلت قوت بی‌قوّت گشته، لشکریان سلطان خیره گشته، شهربند را به زور و غلبه گرفتند و ملک مجدالدین خود را به قلعۀ وسط شهر که کوتوال او عزالدین مملوک ملک اشرف بود انداخت و چون احوال محصوران مضیق گشته بود و طاقت مردمان از بی‌قوتی طاق شده، با سلطان قرعۀ صلح در میان انداختند.

همان روز ملک مجدالدین رضا به قضا داده به خدمت سلطان آمد و سلطان از سر جرایم او درگذشته، او را به نوازشات خسروانه مفتخر و سرافراز گردانید اما چون داخل مجلس سلطان شد بپا برخاسته و درخواست خون عزالدین کرد. سلطان در جواب فرمود که با وجود دعوی سلطنت و حکومت، رسالت غلام مملوک خود کردن مناسب حال نیست و عزالدین نیز بعد از دو روز به قدم اطاعت بیرون آمده، چند نفر از رفقای خود را زره و جوشن در زیر قفتان پوشانید، به ارادۀ آنکه چون به مجلس سلطان درآید او را به زخم کاری از پا برآورد.

مقربان سلطان از مقدمۀ کید او واقف شده او را بی‌سلاح به حضور سلطان درآوردند. سلطان اشاره به قید او کرد. ملک مجدالدین را نیز همراه (او) محبوس گردانیدند و ملک اشرف در هنگام محاصرۀ اخلاط، رسل و رسایل به جانب ملوک شام فرستاده، ازو امداد و استعانت طلب نموده بود. درین اثنا لشکر مصر و شام به معاونت او رسیده، ملک اشرف نیز به عسکر کردستان که تابع او بود به استقبال ایشان رفته در صحرای موش به ایشان ملحق گشته، به اتفاق به‌عزم رزم سلطان جلال‌الدین روان شدند.

قضا را سلطان را عارضۀ مرضی طاری شده در محفه نشسته صفوف راست کرد و در صحرای موش تلاقی فریقین دست داده، سه شبانه روز جنگ عظیم واقع شده، عاقبت شکست به لشکر سلطان افتاد اما مهابت و صلابت او به مثابه در ضمایر ایشان جاگیر شده بود که لشکر او را تعاقب ننموده عودت کردند و سلطان نیز به جانب اخلاط معاودت کرده، اتفاقاً همان روز صیت و صدای لشکر مغول به ارمن رسید و اخبار آمدن سوتای بهادر و جرماغون نویان را به تواتر از جانب تبریز به مسامع علیه سلطانی رسانیدند.

از استماع این خبر فلاکت اثر، احوال سلطانی دیگرگون شده، ملک مجدالدین و عزالدین را از قید خلاص کرده با ملک اشرف طرح صلح و صلاح به میان انداخت و در مقام محبت و دوستی و اتحاد در آمد و دختر ملک را خواستگاری نموده به عقد نکاح خود درآورد و سلطان، خیل و حشم خود را متفرق و پراکنده ساخته، در بدلیس متواری گردید و مدتی بدین وتیره اوقات در آنجا به لهو و لعب و عیش و طرب بگذرانید و ملک اشرف در هر چند روز بر سبیل نصیحت به عرض سلطان می‌رسانید که این قسم اوقات گذرانیدن شما در بدلیس لایق دولت نیست. به طرفی از اطراف می‌باید رفت. چه مبادا مغولان برین احوال اطلاع یافته به این حدود آیند و آسیبی به ولایت مخلصان و گزندی به وجود شریف سلطان رسانند!

هرچند ملک اشرف درین وادی مبالغه می‌فرمود، سلطان حمل بر غرض می‌نمود که ملک از اخراجات ما به تنگ آمده می‌خواهد ما را از ولایت خود بیرون کند. تا شبی مست خفته بود که لشکر مغول به سرداری ایماس بهادر به طلب سلطان به در حصار بدلیس رسیدند. هرچند سلطان را از خواب بیدار می‌کردند به نوعی از سکر شراب خراب شده بود که اصلاً به حال خود نمی‌آمد. جهت دفع بیخودی مطهرۀ آب سرد بر سر او ریخته بیدار ساختند و از آمدن لشکر مغول آگاه گردانیده، اسبی چند با زین حاضر کردند. سلطان با دختر ملک گفت که درین وادی هرچند پدرت نصیحت ما می‌نمود حمل بر غرض می‌کردیم حالا همراهی ما می‌کنی یا نه؟ دختر به طوع و رغبت همراهی سلطان اختیار کرده در جوف لیل از شهر بیرون رفتند و بعد از آن دیگر خاتمت احوال سلطان در نزد مؤرخان محقق نیست.

اما از (؟) حضرت شیخ رکن‌الدین علاءالدوله سمنانی «قدس سره العزیز» در رسالۀ اقبالیه (از) پیر خود شیخ نورالدین عبدالرحمن کسرفی نقل می‌کند که سلطان در سلک رجال الله درآمده، مدتی در یکی از دهات بغداد به حرفۀ پنبه‌دوزی اوقات می‌گذرانید تا به جوار رحمت الهی پیوست و به روایت صاحب تاریخ گزیده، کُردی که برادرش در جنگ اخلاط به قتل آمده بود، دوچار سلطان گشته، او را به قصاص برادر از پا درآورد و به روایت صاحب تذکرۀ دولتشاه، کُردان طمع به اسب و جامۀ او کرده، او را ضایع کردند. «العلم عندالله».

به هر تقدیر ملک اشرف بعد از آن بی‌آنکه اطاعت یکی از سلاطین نماید مدتها به امر حکومت مبادرت نموده به عالم جاودانی انتقال فرمود و بعد از فوت او چنانچه سابقاً مذکور شد برادرش ملک مجدالدین بر مسند حکومت نشست و بعد ازو اولاد و احفاد ایشان ترتیب حکومت آن ولایت نموده‌اند که کسی متعرض احوال ایشان نشد تا ایام جهانبانی حضرت صاحبقران؛ امیر تیمور گورکان «علیه الرحمة و الغفران».