«هماوند» جمله به سالار خان

جنگ کردن زنگنه و هموند
لە کتێبی:
اشعار فارسی شیخ رضا
بەرهەمی:
شێخ ڕەزای تاڵەبانی (1831-1910)
 2 خولەک  996 بینین
«هماوند» جمله به سالار خان
شبیخون نمودند از بازیان
تکاپوی جولان به سر حد جنگ
در آنجا بهم بر زدند چون پلنگ
پس از حرب و جنگ و جدال کثیر
ز خانچی برآمد یکی نره شیر
فرو آمد از اسب فرزند زال
غفور دلاور تهمتن مثال
تفنگی به کردار آذر گشسب
برآورد بنهاد بر زین اسب
به سوراخ جاسوس بردوخت چشم
به ابرو گره برزد از روی خشم
چو انگشت بر پای چقماق زد
توگفتی که آتش در آفاق زد
چو زد گولله برسینه فتّاح را
به دست اجل داد مفتاح را
به خاک اندر آورد سر چنگنه
نه خواب است پرخاش با زنگنه
چو دیدند این گونه زخم درشت
سپاه مخالف نهادند پشت
گریزان زبیم سواران خان
تبش درتن و لزره در استخوان
ز جنگاوران روی برتافتند
پزی چند با خویش برداشتند
تلف شد اگر گوسفندی دویست
بسی دیده برکشته‌ها خون گریست
اگر گله‌ای چند تاراج شد
بسی کله بر نیزه‌ها تاج شد
دلیری شش آتش در آن کارزار
شنیدم فرومانده اسبش ز کار
پیاده بر آویخت باسرکشان
تفنگی به کف داشت آتش فشان
امین حاجی آن برگزیده سوار
نهان شد ز پیچش به تاریک غار
دوید در پی او به غار اندرون
ربوده چو گرگ و کشیدش بیرون
به ضربی سرش را زتن دور کرد
بسی چشم بدخواه را کور کرد
گرو برده از پهلوانان پیش
بمردی «ششه» رستم عصر خویش
درآنجا که جولانگه «جاسم» است
چه جای«فتاح» و «عزه» و«رستم» است
هر آنکه ببیند جهانبخش را
فرامش کند رستم و رخش را
سپر بر سر آورد آغا «کریم»
به قلب سپه تاخت بی ترس بیم
پس پشت او تا رسیده پسر
شنیدم همی گفت با او پدر
تو که آیدت از دهان بوی شیر
که گفتت بیایی به جنگ دلیر
چنان پاسخش داد آن شیرزاد
که فرزند چنین را ز مادر مباد
که پشت پدر را به دشمن دهد
همان به که خود را بکشتن دهد
تو گویی «فرامرز» من بیژنم
به هر جنگ پشت و پناهت منم