رحم بر عاشق دلخسته نیاری هرگز
لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
1 خولەک
1099 بینین
رحم بر عاشق دلخسته نیاری هرگز
نه مروت به تو پیوسته نه یاری هرگز
ابر رحمت تو و ما خرمن دل سوختگان
در ره عشق تو بر ما تو نباری هرگز
کوه الماس ندارد ز شرر هیچ هراس
نکندت در دل اثر ناله و زاری هرگز
هر سگ کوی تو دارند شکوه قطمیر
تو رقیب سگ از آنها نشماری هرگز
نهی پای تو بر سینه پر سوزی وای
مرهمی بر سر داغی نگذاری هرگز
زنی آتش به دل بلبل نالان ای گل
گوش بر نالهی جانکاه نداری هرگز
آشیانم به گلستان خزان آباد است
نگذرد بر سر ما باد بهاری هرگز
ناید از ناخن این خلق به جز جان کندن
شم شیر است به کس پشت نخاری هرگز
محویناسناوی ئەدەبی از غمزهاش ار بار گرفتی دل را
پس به شهباز کبوتر نسپاری هرگز