نگار امشب سوی خونین دلان داغدار آمد

لە کتێبی:
اشعار فارسی محوی
بەرهەمی:
مەحوی (1836-1906)
 1 خولەک  763 بینین
نگار امشب سوی خونین دلان داغدار آمد
تو گویی تازه گلزاری به سیر لاله‌زار آمد
تو هم ای دیده بردار آستین از گوهر شهوار
نثار قاصدی کاورد این مژده که یار آمد
بیرون آمد گل از خارم ز فیض گریه‌ی زارم
ز آب ابر رحمت نخل امیدم به بار آمد
عرق افتاده بر رخ چون درون آمد ز در گفتم
که بر کشت امیدم ابر رحمت قطره بار آمد
به صد نازم برد برمی‌نهد پای نگارین را
خوشا وقت خزان من که مهمانش بهار آمد
حیات تازه‌ای پرتو فگن شد بر دل و جانم
تو می‌گویی که امشب جان جانم در کنار آمد
شدم مستغنی از کحل الجواهر تا ابد محویناسناوی ئەدەبی
که گردی زان کف پایم به چشم انتظار آمد