ساربان! ای مهربان محمل کش، ای چون من هزار
لە کتێبی:
دیوان وفایی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
وەفایی (1844-1902)
6 خولەک
586 بینین
ساربان! ای مهربان محمل کش، ای چون من هزار
باد قربان غباری از غبار این دیار
این چه خاک است، این چه باد است، این چه آب است، این چه تاب!
خاک عنبر، باد خوش تر، آب کوثر نور و نار
گر مدد زین چار نگرفتی ز لطف این چار طبع
کی دچار جان شیرین میشدندی این دو چار؟
ساربان! آبی به چشم نقش پای محمل است
گشته اندر برج آبی بدر تابان آشکار
ساربانا! ای زمام محمل اندر دست تو
ابر رحمت را کشد گویا فرشته کردگار
ساربانا! ای ز عکس خاک پای محملت
گشته چشم اشکبار من دمادم مشکبار
محمل است این بر شتر کاید خرامان جان فزا
یا ز باغ خلد بر پشت صبا یک نوبهار؟
محمل است این بر جمل کز وی جهان پر نور شد
یا فراز چرخ گردان آفتاب تابدار؟
زودتر محمل بران کارام جان من نماند
بیشتر زین التفاتی کن که شد صبر و قرار
خستگانیم اندرین صحرا طبیب ما تو باش
تشنگانیم اندرین وادی بیا آبی بیار
هر شراری از درونم «جَمَلُ صفرُعەرەبی» بود
نالهی «هل من مزيدعەرەبی» آید ز من بی اختیار
سینه سوزان، دل فروزان، جانگدازان ناگهان
معنی «يا نار كونی رحمةعەرەبی» گشت آشکار
یعنی از روی دلارا آن نگار نازنین
پرتوی بنمود، دل شد بی خود و جان، رستگار
چون نسوزم از فراق آن نگار دلربا
چون نسازم با وصال آن بهار پر نگار؟
چون فراق آید کجا فکر قرار و صبر و هوش
چون وصال آید کجا یاد فراق و انتظار!
گاه خندان، گاه گریان، گه حزین، گه شادمان
گاه جمع و گه پریشان، گاه غمگین، گه نزار
عاشق آواره را هر لحظه حالی دیگر است
گر دمی در آب ماند صد زمان ماند به نار
بلبل بی چاره را هر دم هوایی در سر است
تا که کی خندان شود گل اندکی یابد قرار؟
نه مرا با نار نوری، نه مرا با آب تاب
من نمیدانم خدایا این چه حال است این چه کار؟
بوی جان از انس این محمل همی آید مگر
نسبتی با آفتاب انس و جان دارد به کار
عکس این محمل چنان از رنگ بی رنگ آمده
صد بهار است این دیار اکنون به چشم هوشیار
هر سموم وی شمام و هر بخار وی بخور
خار گل، خاشاک وی سنبل، مغیلان لاله زار
هر گلی را رنگ و بوی خود کتاب دفتری است
در بیان وصف زلف روی آن زیبا نگار
در حضور پادشاه گل ریاحین بسته صف
چون بگرد سید مختار اصحاب کبار
خواجهی مرسل، امین وحی منزل، نور حق
شمس عالم، فخر آدم، شافع روز شمار
گر نبودی ذات پاکش باعث ایجاد کون
بی عمل ماندی صفاتی از صفات کردگار
حلقهی مویش به رویش گر نبد واو قسم
کی به روز و شب بخوردی خالق لیل و نهار
کثرت انعام او پیداست ز انگشتان او
باشد از دریا نشان لطف جود جویبار
تاجش از «لولاكعەرەبی» تخت از «لی مع اللهعەرەبی» خلعتش
سرّ «ما أوحی فأوحیعەرەبی» و از «لعمركعەرەبی» تاجدار
پیشتازش انبیا، «روح الأمينعەرەبی» ش در رکاب
لشکرش خیل ملایک از یمین و از یسار
خسروان دهر بر خاک رهش کمتر خدم
پادشاهان جهان بر آستانش بندهوار
با وجود این چنین شاهی وجودی آنچنان
کی مرا باشد غم از بار گناه بی شمار؟
با نگاه نرگس از شوخی که در سر داشتی
تا قیامت ماند حیران، بی خود و مست و خمار
سنبل از لافی که با گیسوی پر چینش زدی
تار او شد کار و بار او سراسر تارومار
پرتوی از نور رخسارش چو پر عالم بتافت
شد چراغ و آتش پروانهی زار و نزار
شبنمی از گلشن رویش به دنیا در فتاد
شد گل و بلبل بر او شد عاشق آشفته کار
انبیا را خود چه یارا از شفاعت دم زدن
تا نیایی در صف محشر تو اول شاهوار
ای پناه آل آدم! قبلهی روحانیان!
ای امید انس و جان! خير الوری فخر الكبارعەرەبی
قامت و ابروی تو روشن گر «نون و قلمعەرەبی»
چشم دلجوی تو از «مازاغَعەرەبی» باشد سرمه دار
گر بخواهی «يَلِجَ الْجَمَلُ فِي سَمِّ الْخِياطعەرەبی»
آنچه در شأن تو دارد گشته از پروردگار
آب و تابی تافت از رویت به موسی و خلیل
آب او شد نار اعدا، نار او شد لالهزار
رنگ و بویی یافت یوسف از گلستان رخت
چاه او شد، چاه زندان، خانهی عز و وقار
هر چه میخواهم تو می دانی به حسن خاتمت
ای امید ناامیدان، این امید من برآر
بی وفایی در شفاعت چون بود؟ یا مصطفی
با وفایی از خدا ور خواه مشتی خاکسار
نیست چون من هیچ کس آشفته کار و تیره روز
بی نوا، آواره، سرگردان، پریشان روزگار
نیست چون من در بیابان گنه گمراه تر
پر خطا، پر معصیت، شرمنده و زار و نزار
یا رسول اللهعەرەبی «وفاییناسناوی ئەدەبی» امت توست هر چه هست
هم تو میدانی که شیطان دشمن توست آشکار
در قیامت کی روا باشد، کجا غیرت بود؟
دشمن خود شاد فرمایی و امت خوار و زار؟
وانگهی هستم سگی بر درگه اولاد تو
پیر «شمزین» غوث «طایف» خواجگان با وقار
ای گل گلزار «طه»، سرو بستان رسول
ای مه برج هدایت سیّد والا تبار
سر بیرون آر از کفن تا باز بینم روی تو
باز تا خوشخوان گل باشم لبالب چون هزار
یک زمان بنشین به چشم من که تا گویند باز
خسروی بهر تفرج رفت بر دریا کنار
یک نگه کن تا شوم قربان و ماند در جهان
پادشاهی را سگی بوده «وفایی» جان نثار
پیر درویشان بدی کو حلقهی تسبیح و ذکر
شاه شمزینان بدی کو آن شه و آن گیر و دار
این رخ زیبا چرا افتاده زین سان زیر خاک
وین تن نازک چرا شد هم چنین بی اختیار
از چه در سنگی چنین تنها تو ای سنگم به دل!
تو مگر لعلی که در سنگی چنین افتاده زار؟
از چه در خاکی چنین بی کس تو ای خاکم به سر
تو مگر گنجی که در خاکی چنین بی اعتبار
تا چه شد آن گفتگو و آن مهربانیهای تو
ای خوشا آن وقت و ساعت، ای خوشا آن روزگار
گرچه در معنی تصرف بیشتر داری ولی
جان به جانها شاد گردد، تن به تنها سازگار
تو شهی من بی نوایم آمدم بر درگهت
مرحمت فرمای و دست از بینوای خود مدار