ای خم زلف سیاه تو جنابش مستطاب

لە کتێبی:
دیوان وفایی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
وەفایی (1844-1902)
 1 خولەک  564 بینین
ای خم زلف سیاه تو جنابش مستطاب
در اقالیم دل و جان خسرو مالک رقاب
دارم امید وصال رویت اندر هجر زلف
شب نشانی بخشد آری از طلوع آفتاب
گریم از عکس رخت کافتادهٔ چشم توام
چون کند بیمارم و بر خویش افشانم گلاب
من ز رویت ناامید و زلف شاد، آخر که گفت؟
مؤمن اندر دوزخ و کافر به جنت کامیاب؟
سالکان را ناگریز است از مقام قبض و بسط
زلف و رویت عاشقان را تا به کی اندر حجاب
چون توام دلبر نباشد هر چه هستی بی وفا
چون منت عاشق نباشد گرچه ناید در حساب
ای که وصلت جان ده صد مرده‌ی هجران تو
عیسی معجز نما «يُحْيیِ العِظامعەرەبی» شیخ و شاب
در بهشت خاک پایت عاقبت شد زلف شاد
بس که نالیدی به دل «يالَيتَني كُنتُ تُرابعەرەبی»