الا ای ساقی مهوش به اسرار می صهبا

لە کتێبی:
دیوان صافی (اشعار فارسی)
بەرهەمی:
سافی هیرانی (1873-1942)
 1 خولەک  644 بینین
الا ای ساقی مهوش به اسرار می صهبا
حریفان را به یاد آور مکن محروم ازین درگا
چو اینجا منعم و مفلس، شه و درویش یکسانند
عوالم جملگی یکسر به جان مشتاق این مأوا
نشاید دست رد بر سینه اغیار و یاران زد
که از یک آه مشتاقان بسوزد دنیی و عقبا
منم مشتاق و مفلس، بینوا افتاده‌ام زین در
همیشه سینه سوزان اشک ریزان واله و شیدا
به دایم دست جامت ننگرم جام اجل نوشم
چو بی تو مردنم خوشتر بود از زندگی هر جا
چو عزت پایمال ذلت است بی جام می جانا
چرا بیمایه عمری بگذرانم در همین تقوا
سعادت خود نه از زهد و شقاوت نه ز عصیانست
که نیک و بد همه ظاهر شده در قدرت مولا
نه زهدم باعث جنت نه فسقم موجب نارست
که بی دیدار ساقی جنتم دوزخ بود زیرا
ازین طاعت نخواهم رتبهٔ زهاد در جنت
که چون ایشان مبادا با خر و سگ باشدم همتا
نخواهم در جهان مال و نه بهر آخرت اعمال
به جز دست من و دامان ساقی روز واویلا
به آه و نالهٔ عشاق و گریهٔ زار مشتاقان
به صافیناسناوی ئەدەبی رحم کن امروز هم یاد آورش فردا