باز لیلی ز خیمه بیرون شد
کلام سرکار شیخ است
Li pirtûka:
Aš’ār-e Farsî-ye Salim
Berhema:
Salim (1800-1866)
5 Xulek
842 Dîtin
باز لیلی ز خیمه بیرون شد
بند بیرید و عقل مجنون شد
برقع از رخ فکند جلوهکنان
آفت عاشقان محزون شد
به هوای دو زلف شبرنگش
باد شبگیر در شبیخون شد
باز فرهاد در غم شیرین
دامنش ز اشک دیده گلگون شد
جلوهای کرد عشق و تودهی خاک
پرزنان تا فراز گردون شد
قرعهی عشقشان به نام افتاد
فال دیوانگان همایون شد
روغن اندر لباس شیر آمد
باده اندر مزاج افیون شد
درد در خم نشست چند گهی
صاف باز آمد و فلاطون شد
زرهای جلوگاه مهر آمد
قطرهای مد راه جیحون شد
دوش جان در قضای عالم قدس
به تماشای صنع بیچون شد
دید نقشی ز هرچه افزون دید
عقل کاهید و حیرت افزون شد
هیچ رازی بر او گشاد نشد
تا دل اندر تحیرش خون شد
ناگهان از سرادقات جلال
بی زبان این ترانه بیرون شد:
کای جهان جلوگاه قدرت تو
هردو عالم گواه وحدت تو
این همه نقش تست میدانم
لیک در معنی تو حیرانم
بس که مستفرق خیال توام
بیخود از لذت وصال توام
ای تو مولا و بندهی تو جهان
احمدی کن که من بلال توام
تشنهلب جان مردم ارچه مدام
به لب چشمه زلال توام
پای دارم که بردی از دستم
دست گیرم که پایمال توام
عاقلی را به نیم جو نخرم
من که دیوانهی جمال توام
خواجگان در صف نعال منند
تا من اندر صف نعال توام
سرکش از عشق بی زوال منی
بیخود از حسن لایزال توام
دام نفکنده بند پای منی
دانه ناچیده بستهبال توام
گرچه وصل تو بس محال افتاد
نیست در سر جز این محال توام
دلبران گو که عشوه نفروشند
زانکه من بیدل از دلال توام
فارغ از قیل و قال شاه و گدا
سر پر از شورش وصال توام
گر حلال است مستی از می ناب
ساقی سور این حلال توام
حسب وحالی ز دوست میگوید:
مطرب این نغمه از مقال توام
کای جهان جلوگاه قدرت تو
هردو عالم گواه وحدت تو
این همه نقش تست میدانم
لیک در معنی تو حیرانم
سالکانی که لامکان سفرند
رهروانی شکسته بال و پرند
کوچهگردان عور بی زر و سیم
کیمخابخش و کیمیانظرند
سرسپرده به تیغ و تیغ به کف
صفشکن در مصاف کروفرند
از لب خشک و اشک و دیدهی تر
شهریاران ملک بحر و برند
همه چون لشکری شکسته به شب
آیت فتح و رایت ظفرند
سر تسلیمشان به پای قضا
پای تعظیم بر سر قدرند
از دمی صد هزار جان بخشند
به لب آورده جان محتضرند
گاه در تختهبند تن قفسی
گاه در شاخ سدره نغمهگرند
همه پاکیزهروی و پاکنهاد
همه ژولیده موی پر غبرند
گاه چون موم بر عسل پیدا
گاه پنهان چو شهد در شکرند
همه باطن به سیرت ملکی
همه ظاهر به صورت بشرند
شهرها طی نموده در دل شب
یکقدم ره نرفته در سحرند
پرده پوشند گاه و لب خاموش
به همین پرده گاه پردهدرند
کای جهان جلوگاه قدرت تو
هردو عالم گواه وحدت تو
این همه نقش تست میدانم
لیک در معنی تو حیرانم
باز در پرده داستان تاکی
سوختم سر جان نهان تاکی
همه سر بر خطیم و جان بر کف
جور و بیداد و امتحان تاکی
بر رخم اشک ارغوانی بین
دوری ای شاخ ارغوان تاکی
از تو یک جلوه و ز ما صد جان
نرخ کالای جان گران تاکی
بگذر از عار و ننگ و نام نشان
مانده در نام و در نشان تاکی
از کمند زمانه بیرون شو:
دست و پا بسته زمان تاکی
دامن وقت خویش گیر به کف
در پی عمر کف زنان تاکی
هفته و سال و ماه و روز گذشت
پند پیران شنو جوان تاکی
پیشرو باش و تیزگام به راه
مانده دنبال کاروان تاکی
جام خود گیر و جای خالی شد
زحمت بزم میکشان تاکی
در بهاران گلی بچین و برو
تکیه بر موسم خزان تاکی
گاه مست سرور و گاه غرور
گه چنین و گهی چنان تاکی
پنبه از گوش جان نکو بردار
غافل از فهم این بیان تاکی:
کای جهان جلوگاه قدرت تو
هردو عالم گواه وحدت تو
این همه نقش تست میدانم
لیک در معنی تو حیرانم
از جفاهای یار جز بر یار
ناکسم گر به کس برم زینهار
بگرفت از سپهر زنگاری
باز آینهی دلم زنگار
چون کنم آرزوی روی کسی
کارزو را نداده ره به کنار
ای ترا آستان مدار جهان
وی ترا آستین جهان مدار
دست ما را بر آستان بستند
دست از آستین غیب برآر
بیخود از باده می بدیدم دوش
تا بدیدم در او فتاده گذار
پیر دیر از درون صلا درداد
کی تو ناخوانده سر به خانه درآر
سر درون بردم و در او دیدم
خلوتی خاص و خالی از اغیار
یار در جلوه با هزار شئون
گاه با سبحه گاه با زنار
نقشها مختلف سیاه و سفید
جمعها موتلف بشیر و مشار
معنی اندر مقام جمع؛ یکی
صورت اندر لباس فرق هزار
من به حسرت، چه خلوت است، چه جمع
من به وحشت، چه وحدت و چه شمار
ناگهان بی حروف صوت شنید
گوش جان این ترانه از لب یار:
کای جهان جلوگاه قدرت تو
هردو عالم گواه وحدت تو
این همه نقش تست میدانم
لیک در معنی تو حیرانم