غرض از هدیه نه درّ است وعقیق و الماس

در مدح محمد بگ جاف
Li pirtûka:
Aš’ār-e Farsî-ye Şeyx Reza
Berhema:
Şêx Řezay Taɫebanî (1831-1910)
 2 Xulek  1096 Dîtin
غرض از هدیه نه درّ است وعقیق و الماس
غرض الفت بود و دوستی و استئناس
هدیه از جانب جانانه اگر زهر بود
خوشتر آید به من از «فیه شفاء للناس»
هدیه‌ای آمده از دوست یکی پوست پنیر
پوست موئین چو سر و صورت آغا عباس
بامدادان چو فرستاده‌ای از جانب میر
عسل رانیه آورد و پنیر بلباس
گفتم آری چو مرا دید جگر خسته‌ام او
عسلم کرد روان پیر مسیحا انفاس
بازگفتم بچه‌ها ماش ونخود می‌طلبند
نکند شهد وعسل چاره و درد افلاس
شکر نعمت کنمت بنده‌ی احسان توام
نیک ناسم نه چو «مخمور افندی» نسناس
من به غیر از تو کسی را نشناسم مخدوم
تو جز این بنده‌ی خود نیز کسی را مشناس
من که در بوته‌ی اخلاص تو بگداخته‌ام
به کسان دیگرم می نتوان کرد قیاس
من چو مخمور نه از جمله‌ی او باش باشم
کافگند بر سر یک پای دو صد مهره به طاس
منم آن شاعر نادر سخن و نادره گو
که به هر شعر کنم تعبیه صد گونه جناس
آن شکم گنده ولب گنده جناب «سکی ویر»
نیست از صحبت او فائده غیر از وسواس
به همه مردم «رانیه» سلامی زمن است
جز به ابراهیم افندی پدر الخناس
سینه و گردن و پشت و شکم وساق و سرین
گند و ناپاک و گه آلود و سراپا انجاس
قاضیم نیز نپرسد مگر از یادش رفت
خورش از کشک دو سه ساله و پوشش ز پلاس
خرا اگر کسوت زربفت بپوشد پشم است
گوز بر ریش چنین قاضی بشمینه لباس
جاسم آغا که دخانی نفرستاد مرا
به تو بخشیدمش ای داور جمشید اساس
یوقسه ناموسنی بن بیز گبییرطار ایدم
قاچورردم آنی تا مملکت موش و سیواس
شکر ناس ار نکنم شکر خدا هم نکنم
تو ولی النعمی من کنمت شکر و سپاس