درین زندان هجرانت دلم از قید غم بند است

Li pirtûka:
Dîwanî ’Asî
Berhema:
Mela Mistefay Asî (1885-1975)
 1 Xulek  691 Dîtin
درین زندان هجرانت دلم از قید غم بند است
عذابت مایە عزت جزایت پند بر پند است
دلم چون خل می گردد دمی از کوە هجرانت
ز هرجا نیست ماوایش چو خاک کوی تو قند است
بسی در خاک می گشتم کە تا اکنون ندانستم
خراج خاک پای تو کە شیراز و سمرقند است
گناهم گرچە چون کوهست بیا از لطف خود بنگر
کە بحر عفوی تو جانا چو قلزم را نە مانند است
خطایم گر جمع باشد همە عالم ببینندش
همان دم پست تر باشد کە عفوت کوە الوند است
اگر از بحر لطف خود مرا یک دانە در بخشی
همە صراف گر آیند ندانند قیمتش چند است
گرفتە دامن عفوت ندارد دست زور عاصیNasnava edebî
اگر دستش بریدە شد کە دندانش ازو بند است