در ذکر حکام فضلویه که اشتهار دارند به لر بزرگ

Li pirtûka:
Šarafnāme
Berhema:
Şeref Xan Bedlîsî (1543-1603)
 13 Xulek  3284 Dîtin

در «زبدةالتواریخ» مذکور است که اطلاق «لر» بر آن قوم به وجهی گویند بدان واسطه است که در ولایت «مانرود» قریه‌ای است که او را «کرد» خوانند و در آن حدود، دربندی است که آن را بر «زبان لری» «کول» خوانند. در آن دربند موضعی است که آن را «لر» گویند و چون در اصل، ایشان از آن موضع برخاسته‌اند ایشان را «لران» گفته‌اند و درین باب چند روایت دیگر نیز نقل کنند و چون به اعتقاد فقیر، اقوال ضعیف بود درین نسخه رقم ننمود.

و ولایت «لرستان» دو قسم است: «لر بزرگ» و «لر کوچک»؛ به اعتبار آنکه دو برادر در قریب سنه ثلثمایه هجری300 معاصر یکدیگر حاکم آنجا بوده‌اند. حاکم «لر بزرگ» «بدر» نام داشته و حاکم «لر کوچک» «ابومنصور».

و مدت دراز «بدر» در حکومت، روزگار گذرانید و چون او درگذشت حکومت به پسرزاده‌اش «نصیرالدین محمد بن هلال بن بدر» رسید. او منصب وزارت خود را به «محمد خورشید» مفوّض گردانید و در شهور سنه خمسمایه500 قریب چهارصد خانه‌وار «کرد» از «جبل السماق» «شام» که ایشان را با مهتر قوم خود نزاعی افتاده بود، جلاء وطن اختیار کرده به «لرستان» آمدند و بر سبیل رعیتی در خیل احفاد «محمد خورشید» نزول نمودند.

روزی نبیرۀ محمد خورشید که وزیر مملکت بود و کردان در حشم او بودند، ایشان را طلب داشته ضیافتی نمود و در وقت کشیدن آش، کلۀ گاوی در پیش «ابوالحسن فضلوی» که رئیس ایشان بود نهادند، آن را به فال نیکو گرفته با تابعانش گفت ما سردار این قوم خواهیم شد.

«ابوالحسن» پسری داشت «علی» نام، روزی به شکار رفت. سگی با خود همراه داشت جمعی در راه بدو بازخورده مناقشه دست داد و آن جماعت چندان «علی» را لت زدند که بیهوش افتاد و به مظنۀ آن‌که مرده است از پایش کشیده به غاری انداختند و سگ علی در عقب آن قوم شتافته، چون شب درآمد و همه به خواب رفتند خایۀ مهتر آن قوم بخایید تا بمرد و سگ به خانۀ خویش بازگشته، چون نوکران «علی» دهن سگ را خون‌آلود دیدند، دانستند که واقعه پیش آمده. سگ روی به راه آورده، ایشان از پی او روان شدند تا بدان غار رسیدند که «علی» افتاده بود. او را برداشته به خانه آوردند و علاج کردند تا صحت یافت.

چون «علی» درگذشت پسرش «محمد» به خدمت «سلغریان» که در آن وقت در «فارس» حاکم بودند -اما هنوز اسم پادشاهی نداشتند- شتافت و به واسطۀ شجاعت، به غایت معتبر گشت و بعد از فوت وی ولدش «ابوطاهر» که جوانی بود شجاعت‌آثار، ملازمت «اتابک سنقر» اختیار کرد.

در آن وقت «اتابک سنقر» با حکّام «شبانکاره» مخالفت می‌نمود. «ابوطاهر» را با سپاهی گران به مدد ایشان فرستاد. «ابوطاهر» بر مخالفان، ظفر یافته، دوستکام به «فارس» معاودت نمود. «اتابک سنقر» او را تحسین نموده گفت از من چیزی طلب نمای. «ابوطاهر» یک سر، اسب خاصه التماس نمود. «اتابک سنقر» ملتمس او را مبذول داشته گفت چیزی دیگر طلب کن. «ابوطاهر» داغ اتابکی درخواست نمود. این التماس او نیز به اجابت مقرون گشته، «اتابک» فرمود التماس دگر کن. «ابوطاهر» گفت اگر اجازت باشد به «لرستان» روم، آن ولایت را جهت «اتابک» مستخلص گردانم. اتابک این سخن را نیز به سمع رضا اصغا کرده، لشکر گران مصحوب او روانۀ «لرستان» گردانید.

«ابوطاهر بن محمد بن علی بن ابوالحسن فضلوی» چون به امداد «اتابک سنقر» مستظهر گشته به حدود «لرستان» رسید، به صلح و جنگ و لطف و عنف بر آن دیار مستولی گردید و هوس استقلال در دماغش جای گرفته، حکم فرمود که مردم، او را اتابک گویند. فرزندانش نیز همین سنت، مرعی داشته برین تقدیر «ابوطاهر» و فرزندانش اتابکان جعلی باشند نه واقعی؛ چه اتابکان حقیقی جمعی از امرای سرحد بوده‌اند که ملوک «سلجوقیه» فرزندان خود را بدیشان می‌سپرده‌اند و آن شهزادگان، ایشان را اتابک می‌گفته‌اند؛ یعنی پدر میرمنزلت.

القصه چون لرستان به حیّز تسخیر «ابوطاهر» درآمد، در سنه خمس[ین] و خمسمایه550 با «اتابک سنقر» که تربیت کردۀ او بود مخالفت نموده بعد از آن مدتی از روی استقلال حکومت کرده، عاقبت روی به عالم عقبی آورده، پنج پسر به یادگار گذاشت؛ اول «هزار اسف»، دویّم «بهمن»، سیّم «عمادالدین پهلوان»، چهارم «نصرةالدین ایلوا کوش»، پنجم «قزل اتابک».

«هزار اسف» به حکم وصیت ابوی و به اتفاق برادران و اعیان، حاکم به‌استقلال «لرستان» گشت و در عهد او مملکت «لران» رشک خلد جنان شد، بنا بر آن اقوام بسیار از «جبل السماق» «شام» بدو پیوستند؛ چون گروه عقیلی از نسل «عقیل بن ابی‌طالب» و طایفۀ «هاشمی» از نسل «هاشم بن عبد مناف» و دیگر طوایف متفرق چون:

1 استرکی 2 و مماکویه 3 و بختیاری 4 و جوانکی 5 و بیدانیان 6 و زامدیان 7 و علانی 8 و لوتوند 9 و بتوند 10 و بوازکی 11 و شنوند 12 و راکی 13 و خاکی 14 و هارونی 15 و اشکی 16 و کوی 17 و لیراوی 18 و مویی 19 و بحسفوی 20 و کمانکشی 21 و مماستی 22 و املکی 23 و توایی 24 و کداوی 25 و بدیحه 26 و اکرود 27 و کولارو و دیگر عشایر و قبایل که انساب ایشان معلوم نیست.

چون این جماعت به هزار اسف و برادران پیوستند ایشان را قوّت و شوکت زیاده شده، شولستان را نیز به تحت تصرف درآورده، کار هزار اسف عروجی تمام یافته، هر موضعی که قابل عمارت و زراعت دید، ده‌ها ساخت و درو مردمان نشاند و هیچ محل را از لرستان و شولستان نامزروع نگذاشت و ابواب عدل و احسان بر روی برایا و رعایا گشود و خلیفۀ بغداد جهت او منشور و خلعت فرستاد و چون پیک اجل دررسید روی به جهان جاودانی آورد.

اتابک تکله بن هزار اسف که نسب مادرش به سلغریان می‌رسید بعد از وفات پدر بر مسند شهریاری نشست و چون خبر وفات هزار اسف به فارس رسید، اتابک سعد سلغری بنا بر کدورتی که از وی و پدرش در خاطر داشت، سه نوبت لشکر بدان دیار فرستاد و در تمامی آن معارک، تکله ظفر یافت.

در سنۀ خمس و خمسین و ستمایه655 که هلاکو خان متوجه بغداد بود تکله به طریق مطاوعت به خدمت هلاکو خان رفته، هلاکو او را در تومان «کیتموقا نویین» جای داد. بعد از فتح بغداد، به سمع هلاکو خان رسید که تکله بر قتل خلیفه و شکست اهل اسلام تأسف و تحسّر می‌خورد و هلاکو ازین معنی رنجیده، قصد تکله نمود.

او از اندیشۀ هلاکو خان خبردار گشته، بی‌رخصت عنان عزیمت به لرستان تافت و هلاکو خان کیتموقا نویین را با امرای دیگر به گرفتن تکله به جانب لرستان ارسال داشت و ایشان برادر تکله «الب ارغون» را که متوجه اردو بود، در اثناء راه گرفته، بند کرده بدان ولایت درآمدند. تکله تاب مقاومت ایشان نیاورده در قلعۀ ما نخست (؟) تحصن نموده، امرا هرچند به وعد و وعید او را مستظهر و مستمال گردانیده، دلالت آمدن کردند، فایده بر آن مترتب نشد.

آخرالامر هلاکو خان انگشترین خود را به طریق زینهار و امان به نزد او فرستاده، تکله به آن اعتماد کرده از حصار بیرون آمده، امرا او را در تبریز به خدمت هلاکو خان آوردند. بعد از پرسیدن یرغو و ثبوت گناه، او را به قتل آورده، مردمان او نعشش را به پنهانی به لرستان بردند و در قریۀ دزوه به خاک سپردند.

اتابک شمس‌الدین الب ارغون چون برادرش به عز شهادت رسید، تفویض حکومت لرستان به موجب فرمان هلاکو خان بدو ارزانی شد و مدت پانزده سال به عدل و داد، آن ولایت را معمور و آبادان ساخت. به وقت حلول اجل طبیعی عَلَم حکومت به عالم آخرت برافراشت و ازو دو پسر ماند؛ یوسف شاه و عمادالدین پهلوان.

اتابک یوسف شاه بن الب ارغون بعد از فوت پدر به فرمان ابقا خان بن هلاکو خان، حاکم لرستان شده، او پیوسته با دویست سوار، ملازم درگاه ابقا خان بن هلاکو خان می‌بود. نوابانش به ضبط مملکت و حفظ ولایت قیام می‌کردند و اتابک یوسف شاه در بعضی معارک و اسفار نسبت به ابقا خان [خدمات] پسندیده به‌جا آورده، منظور نظر عنایت و التفات گشت و ایالت خوزستان و کوهگیلویه و شهر فیروزان و جرپادقان نیز تعلق به وی گرفت.

چون ابقا خان وفات یافت، اتابک در ملازمت احمد خان به سر می‌برد. بعد از شهادت احمد خان، ارغون نیز نسبت به یوسف شاه طریق التفات، مسلوک می‌دانست و او را به اصفهان فرستاد که خواجه شمس‌الدین محمد صاحب‌دیوان را به اردو آورد و او در راه که خواجه متوجه اردو بود بدو رسیده، هر دو به اتفاق به اردو رسیدند و ارغون خان، خواجه را به درجۀ شهادت فایز گردانید و یکی از فضلا در مرثیۀ وی گوید:

از رفتن شمس از شفق خون بچکید
مه، روی بکند و زهره گیسو ببرید
شب جامه سیه کرد در آن ماتم و صبح
بر زد نفس سرد و گریبان بدرید

و اتابک یوسف شاه در اواخر ایام حیات به اجازۀ ارغون خان به لرستان رفته، از آنجا به کوهگیلویه شتافت و در اثناء راه خوابی هولناک دیده، بازگشت و هم در آن نزدیکی که سنه اربع و ثمانین و ستمایه684 هجری بود درگذشت. از وی دو پسر مانده؛ افراسیاب و احمد اتابک.

افراسیاب بن یوسف شاه به‌موجب یرلیغ ارغون خان، قایممقام پدر شد و برادر خود، احمد را در خدمت ارغون خان گذاشته به لرستان رفت، طریق ناپسند ظلم و عدوان پیش گرفته، هر یک از نواب اسلاف خویش را به بهانۀ مؤاخذه و مصادره متضجر گردانید و عاقبت، آن جماعت را به تیغ ستم بگذرانید و طایفه از اقربا و منتسبان ایشان پناه به اصفهان بردند.

اتابک افراسیاب، عم‌زادۀ پدر خود؛ قزل را به اصفهان روان ساخت تا هرکه از گریختگان به‌دست درآید بیاورد. در آن حین، خبر فوت ارغون خان شیوع یافت و قزل به اتفاق سلغر شاه خروج کرده، بایدو نام؛ شخصی که شحنۀ اصفهان بود بکشت و خطبه به‌نام افراسیاب خواند و اتابک افراسیاب خود را پادشاه به‌استقلال پنداشته، طایفه از خواص خویش را به حکومت بلاد عراق نامزد فرمود و عزم استخلاص دارالملک مغول جزم کرده، جلال‌الدین پسر اتابک تکله را بر سبیل یزک با لشکری گران به دربند کرهرود فرستاده، لران در آن سرحد با صدهای مغول دوچار خورده دست به جنگ یازیدند و مغولان انهزام یافته، لران در خانه‌های ایشان فرود آمدند و به عیش و عشرت مشغول گشتند. ناگاه مغولان از غایت غیرت و حمیت مراجعت نموده دمار از روزگار سپاه لران برآورده، گویند که در آن جنگ یک زن مغول ده مرد از لران کشته بود.

چون این خبر به اردو رسید و کی‌ خاتو خان بر طغیان افراسیاب وقوف یافت، امیر طولدای یداجی را با یک تومان لشکر مغول و حکام لر کوچک که مجموع ده هزار سوار بودند به دفع افراسیاب فرستاد و امیر طولدای بعد از مجادله و محاربه، افراسیاب را گرفته، نزد کی‌ خاتو خان برد و به شفاعت اروک‌ خاتون و پادشاه خاتون کرمانی، کی‌خاتو خان رقم عفو بر جرایم او کشیده، نوبت دیگر لرستان را بدو ارزانی داشت و افراسیاب، برادر خود؛ احمد را در خدمت کی‌ خاتو خان گذاشته به جانب لرستان شتافت و بی‌جهتی، پسر عم خویش و طایفه از امرا و اعیان را به قتل رسانید و چون غازان خان فرمان‌فرمای جهان گشت، افراسیاب به شرف بساط‌بوس او استسعاد یافت. به دستور معهود، حکومت لرستان بدو مفوض گشت و در سنه خمس و تسعین و ستمایه695 که غازان خان متوجه بغداد بود، اتابک افراسیاب در حدود همدان، کرت دیگر به عز ملازمت رسید، به شرف التفات خسروانه مخصوص گشته به طرف لرستان معاودت فرمود.

اما در اثناء راه، امیر هورقوداق که از فارس بازگشته به خدمت غازان خان می‌رفت بدو دوچار خورد. طوعاً و کرهاً او را بازگردانید و بعد از وصول به درگاه غازان خان اطوار ناپسندیدۀ افراسیاب را به تفصیل عرضه داشت کرد و در آن باب آن مقدار مبالغه نمود که افراسیاب به سیاست رسید.

اتابک نصرةالدین احمد بن یوسف شاه بن الب ارغون بعد از قتل برادرش به موجب فرمان غازان به لرستان رفته بر مسند ایالت نشست و ابواب معدلت و انصاف بازکرده، گرد ظلم و اعتساف از چهرۀ اهالی آن حوالی فروشست و در ترویج امور شریعت مطهره، مساعی جمیله به تقدیم رسانید و مدت سی و هشت سال در مملکت موروثی به دولت و کامرانی گذرانید و در شهور سنه ثلاث و ثلاثین و سبعمایه733 به اجل طبیعی درگذشت و ولد صدقش یوسف شاه در لرستان پادشاه گشت.

اتابک رکن‌الدین یوسف شاه بن احمد، مدت شش سال در لرستان حکومت نمود و طریقۀ عدل و انصاف، مرعی داشته با رعایا و برایا به وجه احسن معاش فرمود. وفاتش در ششم شهر جمادی‌الاول سنۀ اربعین و سبعمایه740 اتفاق افتاد و ملازمانش نعش او را در مدرسه که به رکن‌آباد مشهور است مدفون گردانیدند.

«مظفرالدین افراسیاب احمد بن یوسف شاه» بعد از فوت پدر در لرستان، افسر حکومت بر سر نهاد و در ایام دولت او ماهچۀ رایت «امیر تیمور گورکان» پرتو تسخیر بر معمورۀ جهان انداخت و لرستان را نیز مانند سایر بلاد ایران مسخر و مفتوح ساخت. در روز دوشنبه بیست و سیم جمادی‌الآخر سنه خمس و تسعین و سبعمایه795 ولایت او را بدو ارزانی داشت و بعد از آن وفات یافت.

«اتابک پشنگ بن یوسف شاه» پس از عم به حکومت رسیده، چون چند سال از حکومت او درگذشت، وفات یافت و بعد از فوت او ولد صدق او اتابک احمد، تاج خلافت به سر نهاد. اما در زمان او لرستان خراب و ویران شد و پسر احمد؛ ابوسعید بعد از پدر چند سال حکومت کرده وفات یافت.

در سنه سبع و عشرین و ثمانمایه827 اتابک شاه حسین بن ابوسعید بن احمد بن پشنگ بن یوسف شاه مدتی سروری کرده، در سنه سبع و عشرین و ثمانمایه827 بر دست «غیاث‌الدین بن کاوس بن هوشنگ بن پشنگ» کشته شد و «میرزا سلطان ابراهیم بن میرزا شاهرخ» لشکری بر سر «غیاث‌الدین» فرستاد و او را از آن مملکت آواره ساخت و دیگر از آن طبقه کسی روی حکومت ندید.

دل درین پیرزن عشوه‌گر دهر مبند
کین عروسی‌ست که در عقد بسی داماد است