در ایامی که من در تیه هجران
لە کتێبی:
دیوانی جەفایی
بەرهەمی:
جەفایی (1835-1890)
3 خولەک
995 بینین
در ایامی که من در تیه هجران
ز پا افتاده و در مانده حیران
لباس غم دلم را برده شامل
همیشه با هزاران آه شاغل
از سینه نالهٔ نیرنگ پیدا
به پیش جمله کس حالم هويدا
بعد از همدم و مهجور یاران
بحرمان [اندر!] ز بزم جرعهخواران
سرشک دیدهام جاری چو سیلاب
همیشه تشنه از بهر می ناب
به انواع حوادث گشته مقرون
چو گوی در خم چوگان گردون
بیامد چه صبا از خود نه از دوست
کدامین دوست؟ کان غمخوار من اوست
چه نامش ؟ آن «شهید» عشق محبوب
چه محبوبی؟ که دلها ز دست مجلوب
به نزد که «جفائی» از چه از عشق
چه عشقی! بهر یاران جمله سرمشق
چه آورده؟ سلام و نامه زان یار
سلامی برد از دل جمله آزار
درون آب وفا زان نامه نوشید
دلم صبحت لباس تازه پوشید
تلاقی با صبا در جای گلها
مکان بلبلان خسته دلها
میسر شد عجب جا و مکان است
همیشه مسکن آن گلرخان است
ز «نون»ش بوی ناف آهو آید
ز «ر» رحم حبیبان می نماید!
به «گاف»ش دال بر مأوای گلها
همی بینی ز «سين»ش سوز دلها
جبین مه جمال از «جيم» بینی
به «الف»ش الفت دل میگزینی
رحیق روح بخش وصل دلدار
رهش از «را»ی آخر شد طلبکار
«جفائی» قاصدت را رهنما شد
دلش با او سوی بارت جدا شد
ز «حا»یش حسن حورآسا نمایان
چه حسنی نیست او را حد پایان
به «با» باب بهشت منزل او
گشاده شد صبا دیدش گل او
ز «ياء»ش یاریش اظهار بنمود
دوم «با»یش بری بودن ببخشود
ز چه از بیوفایی با شهیدش
شهید ابروان خوش خمیدش
هلال شهر شور دل کبابان
ببین از «ها»ی اسم ماه تابان
صبا شد شانهٔ زلف دلارام
شنوی داد بر وجه جبين جام
نظر کرد و بدید او عين مخمور
از آن شوخ لطیف اندام مشهور
بهجز نقش خیال آن دل افگار
میان چشم نرگس رنگ آن یار
نویدی پر گرفت از زلف مشکین
دوای درد تو -ای دوست غمگین-
از بحث میل آهوی خطائی
به حال این اسیر غم «جفائی»
چه گویم ن بعرضت؟ آن چه دانم؟
که آیا هست یا نه میرسانم
ز بی میلیش دل در آه و ناله
بهر آنم کند صد غم حواله
ز «آ» آه درونم بی نهایت
ز «سين»ش سینهام پر از شکایت
ز «کاف»ش کانبد در رنج رنجور
ز «ها» هم دلم از حد مهجور
همه شیرینیش تلخی است با من
نه شب نه روز میلش نیست با من
نه در صبحی نگاهی از من زار
نه شامی شادمانم میکند یار
همه دور از تو آمد بر سر من
افتاده نار حرمان در بر من