اشک خونین

لە کتێبی:
کاروانی خەیاڵ
بەرهەمی:
هێدی (1927-2016)
 1 خولەک  1082 بینین
شد جوانی ز کف و حسرت دیدار بماند
آه از این درد که بر این دل بیمار بماند
در کنار تو مرا بود دل شاد، ولی
رفت با پای تو شوق و غم بسیار بماند
سایهٔ سرو تو تا از سر من شد کوتاه
پای لرزان من از رفتن گلزار بماند
این عجب بین که شدم شهرهٔ عالم به جنون
ليک با تو سخن از جملهٔ اسرار بماند
صحبت از تلخی هجران تو کردم دیدم
یادگاری ز من و خامهٔ خونبار بماند
مرغ دل سوی تو پر زد قفس سینه تنگ
ره پرواز بر او بست و گرفتار بماند
گفته بودی که ز ما یاد نکردی ای دوست
پس چرا اشک من اینگونه به رخسار بماند
اشک خونین که من از دیده روان میدارم
کاروانی است که بی قافله سالار بماند
تو به بیگانه نشستی و مرا چاره نبود
که گل از روز ازل در بغل خار بماند
من ز رسوایی خود باک ندارم، لکن
بر دلم درد جداییست که دشوار بماند
نازم آن اشک وفادار چه شب های دراز
که به یاد تو ز چشم آمد و بیدار بماند
گلشن صحبتت ار غايت مقصود من
آرزویی است که در پردهٔ پندار بماند