ساربانا! رحم کن بر آرزومندانِ زار
لە کتێبی:
دیوان مولانا خالد
بەرهەمی:
مەولانا خالید (1779-1828)
5 خولەک
713 بینین
بند اول
ساربانا! رحم کن بر آرزومندانِ زار
وعده شد نزدیک و نبود بعد از این جای قرار
کن حُدا نعمانی گردن فرازِ برقْ سیر
بیخبر زآب و علف، کار آزمای راهوار
بی تأمّل برگُشا بند عِقال از زانوَش
زمرهٔ درماندگان را این گِره وا کُن ز کار
تا کُنم بر خویشتن آرام و آسایش حرام
تا نهم یکباره خواب و خورد و راحت بر کنار
کرده ده منزل یکی تا سر نهم در راه دوست
تا کشم در دیده خاکِ آستانش سرمه وار
بادیه پیما شد از هر دیدهام صد قطره خون
سوی جانان دیر میجنبد چرا امشب قطار؟
نیست تابِ سستی جمّالم از شوق جمال
سوختم از آتش جانسوزِ هجران زینهار
حادیا خیز و بلند آهنگ کن آواز را
آر در رقص از نوای جانفزا جمّاز را
بند دوم
چون مَنَش بیخود کن از ذوق حُدا بهر خدای
دل ز جا شد تا به کی محمِل نمیجنبد زجای؟
گوش بر بانگ حُدا، جان سوی جانان رهنورد
تن به خاکِ شام و دل با یاد «یثرب» در هوای
مهبط وحی خدا و مشرقِ نور هدی
مغرب مهرِ سپهرِ رحمت و صدق و صفای
آب حیوان است آبش، خاک مشک آمیزِ او
مرهم کافور بهر خستگان بینوای
کردگارا خستگان را مرهم کافور بخش!
تشنگان را سوی آب زندگی راهی نمای
نشئهی لطفِ الهی یابی از باد هواش
بوی فردوس برین آید از او سر تا به پای
مردهی صدساله با صد رعشه میخیزد ز خاک
میوزد از جانبِ «یثرب» نسیمِ جانفزای
این نه بس وصفش که «یثرب»چشمِ شخصِ عالم است
مردمش فخرِ جهان، سالارِ آلِ آدم است
بند سوم
من که سرگردانِ جانانم چه باک از خان و مان
یا مرا کی در دل آید فِکرَتِ سود و زیان
در دلِ تنگم چنان سودای یثرب زد عَلَم
جای گنجایش کجا دارد در او یادِ جِنان؟
«یثرب» آن خاک است تبَّع را به دام آورد دل
ز آبدانی اندر او نه نام بود و نه نشان
«یثرب» آن خاک است «جبریلِ امین» با صد نیاز
آمدی بهر طوافش بر زمین از آسمان
«یثرب» آن خاک است بیش از خَلقِ آدم صبح وشام
بهر طوفش آمدندی زمرة روحانیان
از خیالِ اینکه خواهد گشت جای دوست، بود
پیشتر از آبدانی قبلهگاه انس و جان
هست اکنون خوابگاه او، خجالت بین که من
سالها بگذشت از عمر و نکردم طَوفِ آن
"خالداناسناوی ئەدەبی " تا کی نشینی در خجالت منفعل؟
خیز و گِرد مرقدش برکش فغان از سوزِ دل
بند چهارم
السّلام ای چهرهات شمع شبستانِ وجود
السّلام ای قامتت سرو بهارستانِ جود
السّلام ای آنکه تا آرامگاهت شد زمین
هست خاک تیره را صد ناز بر چرخ کبود
السّلام ای آنکه برتر پایهٔ هر برتری
صد هزاران ساله راه از ساحت قربت، فزود
السّلام ای آنکه بر ظلمت نشینانِ عدم
از تو شد گنجینهٔ نورِ عنایت را گشود
السّلام ای آنکه از کوری چشمِ بد دلان
گَرد نَعلَینَت جواهر، سرمهٔ اهل شهود
السّلام ای آنکه اعجازت یکی از صد هزار
برتر از گنجایش فسحتگه گفت و شنود
السّلام ای آنکه پیش از خلق آدم سالها
روی در محرابِ ابرویت ملائک در سجود
من کجا و حدِّ تسلیمِ تو یا «خير الانامعەرەبی»
از خداوندِ جهانت باد هر دم صد سلام
بند پنجم
ای پناهِ عاصیان سویت پناه آوردهام!
کردهام بیحد خطا و التجا آوردهام
بودهام سرگشتة تِیه ضلالت سالها
این زمان رو سوی خورشید هُدی آوردهام
هست ما را در جهان جانی و ای جانِ جهان
آن هم از تو، چون توان گفتن فدا آوردهام
تو طبیبِ عالمی، من، دردمند دلفگار
رو به درگاهت به امید دوا آوردهام
زادره بُردن به درگاهِ کریمان ناسزاست
شادم ار رو بر درت بیزادِ راه آوردهام
کوه بر دوش از گناه و رخ زخجلت همچو کاه
دارم امّیدِ زوالِ کوه و کاه آوردهام
شستَنش را یک نَم از دریای لُطفت بس بود
گرچه دیوانی چو روی خود سیاه آوردهام
گر به خاکِ درگهت سایم جبین ای جانِ پاک!
آنچه «خضر» از آب حیوان یافت،من یابم زِ خاک
بند ششم
سرورِ عالم! منِ دلداده حیرانِ توام
واله و سرگشتة سودای هجران توام
شاهِ تختِ قابِ قَوسَینی تو، من کمتر گدا
کی بود یارای آن گویم که مهمانِ توام
رحمتِ عامِ تو آبِ زندگی، من، تشنهای
مرده بهرِ قطرهای از آبِ حیوان توام
دیگران، بهرِ طوافِ کعبه میآیند و من
سو به سو افتادة کوه و بیابان توام
دوش در خوابم نهادند افسر شاهی به سر
گوئیا پا مینهد بر فرق، دربان توام
«جامیا» ای بلبلِ دستانسرای نعتِ دوست
این سخن بس حسب حال آمد ز دیوانِ توام
برلب افتاده زبان، گَرگین سگیایم تشنه لب
آرزومندِ نَمی از بَحرِ احسان توام
نفس و شیطانم به پیشَت آبرو نگذاشتند
حقّ آنانی زِ وصلت کامِ دل برداشتند
بند هفتم
حقِّ آنانی که تا در قَیدِ هستی بودهاند
دم به دم در جستجوی خواهشت افزودهاند
هوشیارانی که در امرِ خِرَد زو خیرهاند
لبِ به تصدیقِ تو از روشن دلی بگشودهاند
شهریاران مرقّع پوشِ بی تخت و کلاه
کافسرِ شاهی زِ شاهانِ جهان بربودهاند
غمگسارانی نهاده گردن اندر زیرِ تیغ
در سر و کار وفایت بذل جان بنمودهاند
روزه دارانی به جهد از صبح تا هنگامِ شام
یافته نانی و در راهِ خدا بخشودهاند
« خالدناسناوی ئەدەبیِ » دلداده را آیینة دل ده جَلا
نفس و شیطانَش به زنگِ معصیت آلودهاند
در شُمارِ آن کسانَش آر کز روی نیاز
سالها راهِ وصالَت را به جان پیمودهاند
بو که از لطف تو ای سرچشمة اِنعامِ عام
کارَش آرایش پذیر آید به حُسنِ اِختِتام