دارای جوانبختی و سرخیل جوانان
Li pirtûka:
Dîwanî Zêwer
Berhema:
Zêwer (1875-1948)
2 Xulek
715 Dîtin
دارای جوانبختی و سرخیل جوانان
نزیبد که به تو فخر کند خطهی ایرانCih
ای روی تو از شمع گرو برده و از ماه
وی چشم تو صیاد دل و رهزن ایمان
حاجت نبود بر کمرت خنجر خونریز
صد کشته به راهت فتد از جنبش مژگان
آرایش حسن تو نه خط است و نه خال است
از مور مزین نشود ملک سلیمان
تابان شده تا «بانهCih» ز انوار جبینت
در دیدهی عالم چو توی مهر فروزان
با مشک برابر نکنم پرچم پر خم
در هر سر موی تو معلق شده صد جان
فریاد که هم عقل ز سر بردی و هم هوش
کافر نکند آنچه به ما کرد مسلمان
گر سرو به پیش قد تو سجده نیارد
صد لعنت ما بر سر وی باد چو شیطان
ور نشئه چنین است که در چشم و رخ توست
باید که شود میکده و بتکده ویران
بگزاده نهای بلکه تو شهزادهی حسنی
بر طرهی زلفت نکرد بیعت خوبان
بر تخت لطافت چو تو امروز ندیدم
گل دری بر رخسار تو خاریست مغیلان
زیبد که کند بندگیت خسرو پرویزKes
شیرین پسری چون تو ندیده است به دوران
سنبل بر موی تو گیاهیست به بازار
نرگس بر چشم تو سفالیست به میدان
سر تا قدمت روی به هر سوی نمایم
ابله شوم و واله و سرگشته و حیران
هرچند بود منزل مه برج سماوات
در ارض محال است کند جلوه و جولان
گر ماه دلافروز نهای شوق تو از چیست
در مملکت و بادیه و کوه و بیابان
ای سیمبدن سرو چمن لالهی جنت
در مملکت حسن توی صاحب فرمان
اعجاز لبت مرده کند زنده به خنده
کو شاه سکندر که توای چشمهی حیوان
هر شعر که در وصف تو گفتم عجبی نیست
گیرند ز «زیورNasnava edebî» به دوصد لعل بدخشان
نه ئه که درین عصر کی شعر نخواهد
صد شعر به یک پاره و صد فرد به یک نان
جز حضرت محمود حفیدزادهKes که طبعش
چون آب روان است کفش ابر به نیسان
آن شاهسوار کرم و ملک سماحت
شهباز هنرپرور و صیاد زرافشان
در مجلس وی باد نگارا چو تو هر دم
صد شاهد و شمع و شکر و یار خوشالحان