در ذکر امیر ابراهیم بن امیر حاجی محمد

Li pirtûka:
Šarafnāme
Berhema:
Şeref Xan Bedlîsî (1543-1603)
 17 Xulek  958 Dîtin

سابقاً کلک سخن آرا بر لوح بیان ثبت نمود که همواره میانۀ حکام بدلیس و قرا یوسف قراقوینلو عقد پدر فرزندی و خویشی منعقد بود و چون اوزون حسن آق قوینلو جهانشاه، ولد قرا یوسف را به مقتضای عداوت قدیمه که در میان این دو طایفه موجود است به قتل آورد و بر تمامت ولایت دیاربکر و ارمن و آذربایجان استیلا یافت، همگی همت و تمامی نیت بر استیصال خاندان قراقوینلو و انهدام دودمان اقربا و احبای ایشان گماشت.

اولاً سلیمان بیگ بیژن اوغلی را که از جملۀ عظماء امراء او بود با لشکری از حد و حصر بیرون به تسخیر ولایت بدلیس و گرفتن حکام آنجا مامور گردانید و سلیمان بیگ با لشکر بی‌پایان توجه به جانب کردستان نمود و چون ظاهر قلعۀ بدلیس مضرب خیام عسکر تراکمه گشت، امیر ابراهیم بن حاجی محمد که در آن عصر حاکم بود، دروب قلاع و حصون را استوار کرده، تحصن اختیار نمود و سلیمان بیگ فی الفور به محاصرۀ قلعۀ بدلیس شروع کرده، آلات و ادوات قلعه‎گیری مهیا ساخت.

سه سال متوالی بر سر قلعۀ بدلیس نشسته، هر سال که آفتاب عالمتاب از محاذات نقطۀ اعتدال خریفی تجاوز کرده، جمشید فلک از بیم سرما و برودت هوا سر در سنجاب سحاب می‌کشید و چمن از زینت انوار گلزار از زیور ازهار خالی می‌ماند و اشجار از حلیۀ اثمار و پیرایۀ برگ و بار بی بهره می‌شد و گلشن از لباس مستعار و جامۀ زرنگار برهنه می‌گشت، سلیمان بیگ، دیو غضب را به وثوق تسخیر مطلب مطمین گردانیده، روی توجه به قشلاق ماردین و بشیری می‌کرد و باز در اوّل بهار که نسیم اعتدال از شکفتن ریاحین و ازهار، ساحت ریاض عالم خاک را رشک مرغزار افلاک می‌ساخت، بیژن اوغلی از قعر چاه ضلالت آثار به‌عزم رزم پُردلان سپاه و دلیران رستم شعار متوجه بدلیس گشته، به فتح حصار مبادرت می‌کردند و قلعه را مرکزوار در میان گرفته از جانبین رعد و منجنیق درآمده از فراز و نشیب سنگ و خدنگ مغز از سر پُردلان و جان از تن پهلوانان بیرون می‌برد.

چو مژگان خوبان دو صف رزم ساز
یکی در نشیب و یکی در فراز
ز بالا چو سنگی به زیر آمدی
ز گاو زمین بانگ شیر آمدی
ز پایان چو تیری به بالا شدی
مشبک درین چرخ والا شدی
به آهنگ کین کرده چرخ بلند
ز مه حلقه وز مهر تابان کمند
تفک همچو سنگین دلان زمان
زده رخنه در کار امن و امان
ز خون یلان برجهای حصار
شده لاله‌گون همچو گل‌های نار

چون مدتی مدید محاصره امتداد یافت ... گرسنگی و قلت مأکولات و کثرت امراض کار بر محصوران مضیق گشته، به نوعی متحصنان از استیلای طاعون و وبا فنا شدند که زیاده از هفت نفر آدم با امیر ابراهیم، متنفسی در قید حیات نماند. درین اثنا محمود اوغلی شاعر که مداح سلیمان بیگ بود در غزلی ترکی این بیت را در سلک نظم آورده به نزد حسن بیگ فرستاد:

شها اول بدلیسک کردی مطیع اولمز سلیمانه

القصه بعد از آن که کار از طرفین به سرحد مشقت و تیمار و ریاضت رسید و از جانبین زحمت و آزار به نهایت انجامید، کلمه الصلح خیر بر زبان راندند. مصلحون در میان افتاده قرار بدان دادند که سلیمان بیگ قصد حیات و غرض امیر ابراهیم نکند و او نیز دست از تصرف قلعه و ولایت کوتاه نموده، تسلیم وی نماید. هر دو بدین معامله راضی شده احوال به عرض حسن بیگ رسانیده ازو انگشتری زینهار آورده، عهد و پیمان شرف انعقاد پذیرفت. امیر ابراهیم از قلعه بیرون آمده، متوجه خدمت حسن بیگ روانۀ تبریز شده و سلیمان بیگ قلاع و ولایت بدلیس را به قبضۀ تصرف درآورد.

روایت می‌کنند که امیر ابراهیم را با دوازده خانه‌وار از عشیرت روزکی یکی از آن جمله، خانۀ شمس عاقلان بود به صوب آذربایجان فرستادند. بعد از وصول او به تبریز حسن بیگ وظیفه جهت او در شهر قم تعیین کرده او را به جانب عراق روانه ساخت تا زمانی که حسن بیگ در قید حیات بود رعایت و حمایت امیر ابراهیم کماینبغی مرعی می‌داشت.

چون مدت حیاتش به سر آمد و شربت مرگ از دست ساقی اجل نوش کرده، سررشتۀ امور سلطنت در کف کفایت پسرش یعقوب بیگ افتاد، به واسطۀ سرکشی طایفۀ روزکی و فترات ولایت بدلیس، حکم به قتل امیر ابراهیم فرمود. او را حسب الحکم در شهر قم به قتل آوردند. از ضعیفه که امیر ابراهیم از اکابر قم به عقد نکاح خود درآورده بود حسن علی و حسین علی و شاه محمد؛ سه پسر ماند.

مدت بیست و نه سال ولایت بدلیس در ید تصرف آق قوینلو مانده، هرج و مرج به احوال طایفۀ روزکی راه یافت و مردمان متعین ایشان هر یک به طرفی از اطراف رفته، بعضی در کنج انزوا منزوی گشته ... انقطاع ... پای در دامن صبر و شکیبایی کشیده، ابواب دخول و خروج بر رخ خود بستند و گزیدۀ خیراندیشان خاندان ضیاءالدین محمد آغای کلهوکی که عمدۀ عشایر و قبایل روزکی بود، بالضرورة ملازمت امراء تراکمۀ آق قوینلو اختیار کرده، در عراق به سر می‌برد و اکثر اوقات به ملازمت ولی نعمت‌زادگان خود به بلده قم رفته، طریقۀ خدمتکاری و وظیفۀ جانسپاری و اظهار محبت و اخلاص، حسب الامکان به‌جای می‌آورد.

چون او مرد جهان دیدۀ کار آزمودۀ گرم و سرد روزگار چشیده بود، گاهی به تقریبات از کثرت اعوان و انصار عشیرت روزکی و بزرگی و قدمت خانوادۀ ایشان در بلاد کردستان بر جمیع اوجاقات و دودمان‎های حکام عالی‌شأن مذکور می‌ساخت و لحظه به لحظه، تعریف لطافت آب و هوا و نزاهت باغ و راغ ولایت بدلیس را به وجه احسن ادا می‌نمود و ساعت به ساعت، تسخیر قلاع و ولایت آنجا و دفع معاندان و مخالفان را با سهل وجه در نظر ایشان جلوه می‌داد تا آهسته آهسته سخن را به آن مرتبه رسانید که اگر چنانچه یکی از امیرزادگان را ارادۀ رفتن به بلاد کردستان در خاطر خطور کند به مجرد رسیدن بدان حدود، چندان اعوان و انصار از عشایر و قبایل اکراد جمع آیند که «بعون الله تعالی» (فتح) قلاع ولایت به سهولت میسر شود و احیای خانوادۀ قدیمه به خوبترین صورتی فیصل یابد.

آخرالامر این راز را با والده‌اش در میان نهاده سخن را بدین گونه رواج داد که اگر یکی از فرزندان خود را به بندۀ دولت خواه همراه کرده، روانۀ کردستان سازند، عشیرت روزکی را بر سر او جمع ساخته، قلاع و نواحی بدلیس را از تصرف گماشتگان تراکمۀ آق قوینلو قهراً و قسراً بیرون آوریم و باز حق به مرکز خود قرار گرفته، جملۀ عشایر و قبایل روزکی که عمری است که در به در شده‌اند به وطن مألوف آمده سر در ربقۀ اطاعت وی می‌آورند.

القصه سخنان خود را به دلایل قطعی خاطرنشان خاتون کرده به نوعی درین وادی مبالغه نمود که والدۀ بیچاره چار و ناچار دل بر مفارقت فرزندان نهاده، حسن علی و حسین (علی) را به محمد آغا سپرده، او امیرزادگان را برداشته به ولایت حکاری آورده ایشان را در میانۀ عشیرت آسوری که در اصطلاح آن قوم سبدبافان را می‌گویند گذاشته به مردمان معتمد سپرد که اینها فرزندان منند باید که در محافظت ایشان اهمال و مساهله، لازم ندارند و خود متوجه ولایت بدلیس گشت که هواداران و دولتخواهان و یکجهتان، خانوادۀ ضیاءالدین را از آمدن ولی نعمت‌زادگان خبردار گردانیده ازیشان (امداد) و معاونت طلب داشته به تسخیر ولایت، قیام و اقدام نمایند.

اتفاقاً در آن اثنا طایفۀ آسوری با عزالدین شیر؛ حاکم خود مخالفت نموده در مقام منازعت آمدند و قدم از جادۀ اطاعت و فرمان‌برداری و پای از شاهراه متابعت و خدمتکاری بیرون نهاده، طریق معاندت پیش گرفتند و عزالدین شیر در صدد تأدیب و گوشمال ایشان درآمده، لشکر بر سر آن طایفۀ متمرد کشید و آن فرقۀ نا اهل نیز به مقتضای:

وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز

مستعد جنگ و جدال و آمادۀ حرب و قتال گشته، داد مردی و مردانگی دادند. حسن علی و برادرش در آن معرکه در میانۀ طایفۀ آسوری ضایع شدند و در حینی که محمد آغا به نوید قدوم امیرزادگان عشیرت روزکی امیدوار و مستمال گردانیده بود و با امرای عظام کردستان تمهید مقدمات کرده که به یکبار خبر واقعۀ هایلۀ جانسوز و قصۀ پر غصۀ محنت اندوز جگردوز امیرزادگان برگشته روزگار تیره‌بخت بدو رسید. دود حیرت از کانون دماغ پیر و جوان آن طایفۀ پریشان روزگار به فلک دوار بر آمده، فریاد و فغان به اوج آسمان رسانیدند و سیلاب خون از فوارۀ عیون روان ساخته، از غایت بی‌طاقتی در خاک و خون غلطیدند و نمدهای سیاه در گردن انداخته، پلاس‌های سوگواری بر دوش انداختند. به‌جای گریبان، جامۀ جان چاک کردند.

نماند دیده کزان واقعه نشد خونبار
نماند سینه کزان حادثه فگار نگشت

آری از افق حدوث، اختر دولتی طلوع نکرد که به سرحد افول نرسید و در عرصۀ ظهور کاخ حشمتی سر به گردون نکشید که از زلزلۀ فنا اختلال‌پذیر نگشت.

به گلزار گیتی درختی نرست
که ماند از جفای تبرزین درست
و زین باغ رنگین چو پر تذرو
نه گل در چمن ماند خواهد نه سرو

القصه بعد از صدور این واقعه محمد آقا در بحر اضطراب افتاده، تلاطم دریای محنت قرین حال آن شوربخت گردید و طوفان غم و امواج الم، لنگر صبر و شکیبایی او را درربوده، کشتی تحمل او در گرداب بلا و محن لقمۀ نهنگ فنا شد و از غایت اندوه سراسیمه گشته، بادبان خسارت فروانداخته گفت: «افسوس از آن دو غنچۀ بوستان حکومت که در گلستان امارت نشو و نما یافته بودند. هنوز از نسیم عنبر شمیم ایالت بویی به مشام ایشان نرسیده که به سموم بادیۀ اجل پژمرده شدند و دریغ از آن دو سرو آزاد که در جویبار ملک سرکشیده بودند، از انهار ولایت آبی نخورده به التهاب نایرۀ نوایب از پا درافتادند.»

مقارن این حال وحشت مآل یکی از احبا به سمع محمد آقا رسانید که امیر شمس‌الدین برادر امیر ابراهیم در ناحیۀ اروخ است و در آن حین که امیر ابراهیم را سلیمان بیگ بیژن اوغلی در قلعۀ بدلیس محاصره داشته، او به نحوی از قلعۀ بدلیس فرار کرده، به میانۀ عشیرت بختی رفت و در آنجا دختر امیر محمد اروخی را به حبالۀ نکاح خود درآورده و از آن دختر، شرف بیگ نام؛ پسری دارد و حالا پدر و پسر هر دو در میانۀ عشیرت بختی‌اند.

محمد آقا از استماع این خبر بهجت اثر مبتهج و مسرور گشته، روی توجه بدان صوب آورده به ملازمت امیر شمس‌الدین مستسعد گشت. چون به او ملاقی شد در ناصیۀ احوالش آثار بزرگی و در جبهۀ آمالش علامت زیرکی مشاهده نموده، اوضاع و اطوار مستحسنه‌اش مقبول طبع وقاد محمد آقا افتاده، قصۀ پر غصۀ خود را از مبادی حال تا به آن وقت بر نهجی تقریر کرد که امیر شمس‌الدین را رقت شده گفت حالا مطلب و مقصد شما چیست؟ او به عرض رسانید که استدعای بنده از ملازمان آن است که دست همت از آستین جرأت برآورده، پای سعادت در رکاب جلادت نهاده به تسخیر ولایت بدلیس توجه فرماید.

امیر شمس‌الدین ملتمس او را مبذول اجابت داشته به اتفاق، روانۀ ولایت بدلیس شدند و به مجرد رسیدن بدان حدود یک هزار و پانصد مرد کارآمدنی از عشیرت روزکی بر سر او جمع شده فی الفور شروع در محاصرۀ قلعه نمودند. در آن محل راه حکومت بارگیری و ارجیش و عدلجواز تعلق به عشیرت محمد شالوی ترکمان داشت. چون از آمدن امیر شمس‌الدین بر سر قلعۀ بدلیس واقف شدند با لشکر انبوه متوجه گشته، امیر شمس‌الدین نیز استقبال عسکر تراکمه کرده در موضع راهوا تلاقی فریقین دست داده از هر دو جانب کشش و کوشش بسیار کرده، گردان کُرد داد مردی و مردانگی دادند اما فایده نکرد.

چو دولت نبخشد سپهر کهن
نیاید به زورآوری در کمند

عاقبت شکست بر لشکر روزکی افتاده امیر شمس‌الدین قبل از آنکه قبض و بسط ولایت نماید قابض ارواح نامش را از صفحۀ هستی حک کرد و هنوز گلی از بوستان حکومت نچیده بود که صرصر اجل خار نومیدی در دلش شکست و محمد آقا به صد هزار محنت و مشقت جان از آن مهلکه بیرون برده به یکبارگی دل از جان و جهان برداشته سر در گریبان و پای در دامان کشیده گفت:

چه طالعست من نامراد را یا رب
که هیچگونه مرادی نمیدهد دستم

درین حالت که سر در جیب مراقبت کشیده کنج عزلت گزیده، آرزوی هوس بزرگی از دل به در کرده، در پس زانوی نومیدی نشسته که ناگاه ندای غیبی و سرود لاریبی به گوش هوش او رسیده که:

بیا ای سست همت این چه سستی ست
طریق رهروان گرمی و چستی ست
در اوّل دانه زیر گل برآید
چو همت دارد آخر سر بر آرد
ز همت کهربا را جذبه هست
که کَه را می‌کشد بی‌جنبش دست
چه جای کهربا و جنبش کاه
که همت کوه را بردارد از راه

برخیز و اسب همت را به تازیانۀ غیرت حرکت ده و آهنگ عراق ساز و امیر شاه محمد بن میر ابراهیم بیگ را که در قم مانده است به میانۀ عشیرت روزکی آور که این ماده نصیب اوست. به امید این نوید که (از) شایبۀ کذب و ریا مصون بود و به زیور صدق و صفا مشحون.

محمد آغا برخاسته متوجه عراق گردید و بعد از وصول بدانجا قصۀ پر غصۀ حسن و حسین که فی الواقع یاد از قضیۀ کربلا می‌داد و کشته شدن امیر شمس‌الدین و استدعای خدمت امیر شاه محمد به طرف کردستان و انتظار عشیرت روزکی را بِلازیاده و نقصان، خاطرنشان والدۀ فرزندان نمود.

والدۀ عاجزه نوحه و زاری درپیوسته، هرچند عذر و بهانه پیش آورد فایده نکرد. از ارادۀ جدید محمد آغا به غایت مضطرب شده، آخر بعضی کلمات خشونت آمیز نسبت به محمد آغا گفته، او ابرام و مبالغه نموده، به زبان ملایمت او را تسلی گردانیده می‌فرمود که عشیرت روزکی روی نیاز بر زمین و دست دعا بر آسمان وضع کرده از حضرت واهب منان «جل جلاله و عم نواله» مسالت می‌نمایند که دیدۀ رمد دیدۀ ایشان از غبار موکب امیر شاه محمد مکحل گردد.

والدۀ بیچاره بالضرورة فرزند دلبند یکدانۀ خود را تسلیم محمد آغا نموده، روانۀ کردستان گردانید و به روایت بعضی امیر شاه محمد را بی‌رضای والده فریب داده، گریزانیده به بدلیس آوردند، اصح این است. به هر تقدیر امیر شاه محمد در شهور سنه تسعمایه= بدلیس را به عز قدوم شریف معزز گردانیده، جمع کثیر بر سر رایت او مجتمع گشتند و طبل شادی و بشارت کوفته بالتمام عشیرت روزکی شکر و سپاس حضرت باری عز اسمه به‌جای آورده به ارباب حاجات و مستحقان، صدقه و نذورات دادند و همان لحظه در باب فتح قلعۀ بدلیس و تسخیر ولایت به مقتضای آیۀ کریمۀ «وَ شاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ» قرعۀ مشورت در میان انداخته، رأی‎ها بر آن قرار گرفت که چون چند دفعه علانیاً بر سر قلعۀ بدلیس رفته، امیر شمس‌الدین و آغازادگان روزکی به قتل رسیدند.

و الحال صلاح دولت به مقتضای وقت چنان است که بعضی از مردمان کمررو پیدا کرده، نماز شام که گردون لباس سوگواری پوشیده، بهرام خون‌آشام به‌عزم تسخیر قلعۀ مینافام، کمند بر کنگر این نیلگون حصار افکند، کمرروان به بالا رفته، سر رشتۀ مقصود در کنگر قلعه، بند سازند و الّا به وجه دیگر تسخیر میسر نیست.

چون ارادت ازلی به نیکبختی شخصی شامل گردد هر آینه به مضمون «اذا اراد الله شیاً هیأ اسبابه» آنچه در ضمیر اوست از مکمن غیب به منصۀ ظهور آید. پس برین تقدیر چند کس از عشیرت بایکی و مودکی جهت تمشیت این مهم پیدا کرده، به حضور امیر شاه محمد آورده، او را به وعده‎های قوی خوشدل گردانیده، آن جماعت نیز تعهد کردند که یا کمند مراد بر کنگرۀ حصار انداخته، پای مقصود بر افراز مراد نهند یا جان شیرین به مستحفظان محنت و الم داده، وجود خود را طعمۀ کلب و کلاغ سازند. چون رای‌ها به این امور قرار گرفت شروع در ترتیب آلات و ادوات نردبان و کمند نمودند.

اتفاقاً ابوبکر آغای بایکی که مرد روزگار دیدۀ کار آزمودۀ پاک اعتقاد نیکونهاد دوربینش و عاقبت اندیش بود به خدمت امیر شاه محمد مبادرت نموده عرضه داشت که درین مدت که بدلیس در تصرف تراکمه بود کار و بار بنده، ساختن نردبان بود که شاید روزی وارث ملک پیدا شود و من خدمت به‌جای آورده باشم و الحال آن مقدار نردبان که شما را احتیاج است از چوب و کنف ترتیب داده در میانۀ خم‎ها گذاشته در زیر گل و خاک دفن گردانیده، منتظر همین روز بوده‌ام. «المنة لله» که کار و بار حسب المدعای بندگان باشد.

شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم

در همان لحظه ابوبکر آغا نردبانها را حاضر ساخت چون اخلاص و یکجهتی و اعتقاد و نیکوخدمتی او مقبول طبع امیر شاه محمد افتاد، قریۀ خزونکین من اعمال تاتوان و قریۀ ایکسور را در مقابل این خدمت به طریق ملکیت بدو ارزانی داشت.

القصه کمرروان در شب تار که مهر و ماه راه آمدن را گم کرده بود و فلک با هزاران دیده، متحیر مانده، مانند باد صفا از برج سیاه که در جانب شمالی قلعه واقع است به بالا رفتند و سر ریسمان نردبان را در دریچه‌خانه که از آدم خالی بود مستحکم کرده به زیر آمدند.

برآورد سر اژدهای کمند
که شیر فلک را رساند گزند
گرفتند کردان سپرها به چنگ
ز هر سو گشادند درهای جنگ
ز هر سو یکی قامت افراخته
ز دوش و کتف نردبان ساخته

بدین دستور کردان پرخاشجوی و دلیران تندخوی دل از جان و جهان برداشته و دست در حبل المتین «لا تیأسوا من روح الله» زده به بالا رفتند و در وقتی که پاسبانان در بستر غفلت خفته بودند و مستحفظان در مهد استراحت به خواب باز رفته بودند، بر سر ایشان ریختند و بعضی را همچنان خواب آلود از اوج علیین به اسفل سافلین فرستادند و درِ خانۀ بعضی را از بیرون مضبوط گردانیده، جماعت به هیبت هرچه تمامتر به در خانۀ حاکم قلعه دویدند. او را از خانه بیرون کشیدند و بعد از آن، عمله و فعلۀ او را یک یک از خانه‌ها دست و گردن بسته به درآورده، جزای اعمال آن جماعت را در کنار ایشان نهادند و اهل و عیال ایشان را از قلعه و ولایت اخراج کرده، گلستان وطن را از خار اغیار و بوستان مسکن را از خسک آزار پاک گردانیدند و امیر شاه محمد را به دستور آبا و اجداد کرام عطام خود بر سریر حکومت موروثی نصب کردند.

او نیز بساط عدل و مرحمت بگسترانید و ابواب لطف و احسان بر رخ پیر و جوان مفتوح گردانید اما زمان دولتش چون عنفوان جوانی زود درگذشت و ایام حکومتش چون فصل گل خندان بقایی نگرفت. سه سال تمام در مسند حکومت متمکن شده به عالم آخرت رفت و الحق جوانی بود به صفت سخاوت و شجاعت موصوف و به سمت جلادت و شهامت معروف. در تاریخ سنه ثلث و تسعمایه= به جوار رحمت ایزدی پیوسته، او را در موضع کوک میدان در جوار مزار فایض الانوار امیر شمس‌الدین ولی «علیه الرحمة و الغفران» مدفون کردند و ازو امیر ابراهیم نام؛ پسر خوردسال در صفحۀ روزگار ماند.