خوش بود بهار در کنار کشت
Li pirtûka:
Aš’ār-e Farsî-ye Salim
Berhema:
Salim (1800-1866)
2 Xulek
855 Dîtin
خوش بود بهار در کنار کشت
حوروش بتی چهره چون بهشت
مشکبو نبید، مشک ریز بید
باده خوشگوار و ساده خوشسرشت
ساده باده لب، باده سادهکش
بادهام به لب، سادهام به کش
ساده لعل لب، باده سادهوش
چیست زین دو خوش، در کنار کشت
شد دمن چمن زانکه از شقیق
کوه و دشت شد معدن عقیق
خاک شد عبیر آب شد رحیق
باغ شد ارم، گشت چون بهشت
ای ندیم خیر؛ می به جام ریز
کاید از چمن، باد مشک بیز
شد بهار بلخ، بوستان تو نیز
زنده کن ز می، رسم زردهشت
پیر را کند کهنه می جوان
جان به تن چه سان، او به جان چنان
شاد باشدش تا ابد روان
آن که از ازل نخم تاک کشت
پای خم فتم مست و بیخبر
خاک خم کنم، خشت زیر سر
تا ز خاک من صنف کوزهگر
گه کنند خم، گه زنند خشت
آن پسر مرا برده دل ز جا
رند خوش ادا، شوخ دلربا
دعویش وفا؛ عادتش جفا
زوست خوشنما، فعل هرچه زشت
بر ز سیم خام دل سیه رخام
زلفکان چو خام دام خاص و عام
دانههای دام خال مشکفام
کو به طرف رخ جابهجا بهشت
تا به خط مو آن بت چگل
بسته تار جان، بسته پود دل
دست جان به دل، پای دل به گل
تا چه چرخ آن تار و پود رشت
تا به کلک صنع کاتب قلم
بر لبش کشید، سبزخط رقم
کرد مشک را با عبیر خم
پس به غنچه آن سرخگل نوشت
گفت محرم آن کهنه اوستاد
مدح والیان؛ مرد پاکزاد
دفتری غزل، زین زیب داد
فرد مدحتش، جمله درنوشت
آن که ذو الجلال، دادش این جلال
وان که رای او، مظهر جمال
بر شیوخ پاک بر کشیش حال
طوف کوی او کعبه و کنشت