از آن سو چو «داوده» لشکر کشید

جنگ طالبانی و زنگنه با داوده
Li pirtûka:
Aš’ār-e Farsî-ye Şeyx Reza
Berhema:
Şêx Řezay Taɫebanî (1831-1910)
 3 Xulek  1102 Dîtin
از آن سو چو «داوده» لشکر کشید
از این سو بجنبید «عبد الحمید»
بفرمود تا «طالبانی» گروه
نشستند برخانه‌ی زین چو کوه
برانگیخت آن اشقر دیو زاد
چو رستم یکی سان لشکر بداد
جناح از چپ و راست بر پای کرد
به قلب اندرون خویش را جای کرد
گروهی فرستاد بر میمنه
ز گردان گردن کش «زنگنه»
یکی زاندرون در کمین مصاف
گروهی ز فولاد خایان «جاف»
پی چرخ گردون گروهی دیگر
ز چابک سواران سیته به سر
به دست دگر رزم جویان «گل»
زبردست و زورآور و شیردل
نخستین از «گل» علم بر فراخت
به «تاویر» و «تالاو» و «نیجول» تاخت
ز آن هر دو ده جای «داوده» بود
به مردان جنگی بر آ موده بود
«ممد» نام سالار آن انجمن
که گفتی کسی نیست همتای من
منم وارث تخت اسکندری
جهان را سزاوار سرعسکری
نژادم ز «خورشید خاور زمین»
منم نسل خاقان و سالار چین
به من راست شد پشت «داود» یان
زبن برکنم بیخ محمودیان
بگفت این دو لشکر به نیجول ماند
خدا صد سواری به تعجیل رساند
رسیدند سر ره گرفتند تنگ
برانگیخت دهمان آمد به جنگ
برادرش مدحت پس پشت او
تفنگ سه لوله است در مشت او
برآورد چند آتش کارزار
بسی برنیامد که برگشت کار
جوانی زخویشان او گنجه نام
همی راند بر توسن تیزگام
زوندشیکی کله بر توسنا
بغلطید برخاک لرزان تنا
دلیران گرفتند پیرامنش
کفن گشت بر گنجه پیراهنش
برآن خاک شد پیکر جان چاک
یکی گنج را کرد باید به خاک
تنی چند بودند خویشان او
در آن حمله گشتند قربان او
چو «داوده» دید آتشی تیز خیز
همان گه گرفتند راه گریز
به طاس اندرون مهر انداختند
تکاور سوی قلعەها تاختند
دبیری که خواندند اورا «امین»
بر آغا «حمد» حمله بردار کین
بر او بانگ برزد که سرعسکرا
مرو تا بدانی نشان مرا
منم پور قادر زلیخای شیر
چە قادر زلیخا و چە اردشیر
شنیدم که آغا در آن گیرودار
همی راند مرکب سراسیمه وار
فرومانده گفتی بدست اجل
چو مسهل خورانش عمل بر عمل
عنانش زکف رفته لرزان چو بید
امین در پیش همچو دیو سفید
در این بود کار و سرش را ببند
چو جادوگران را کنند حیله بند
به زیر زمین کشته شد باز ما
به تمثال آن مرد جنگ آزما
به اسب دگر تا امین شد سوار
بزد خیمه آغا بصحن حصار
چو پوشیده رویان بی آبرو
به کنجی در آن قلعه بنهفت رو
دریده شدش پرده‌ی نام و ننگ
زنام آوری باد ماندش به چنگ
بسر برد آن روز با صد هراس
در آن قلعه تا رفت از شب دو پاس
شبی تیره فرصت غنیمت شمرد
برون رفت راه دراجی سپرد
به دراجی آمد جگر خسته باز
چو دراج برجسته از چنگ باز
چنان ملک و مالش به تاراج شد
به یک بازی چرخ بی تاج شد
کسی را که برداشت پاشای جاف
تواند کند برنظر کوه قاف
چو محمود پاشا دراین ملک نیست
«دراجی» کدام است «داوده» کیست
سگ کیست «داوده» ی دودکی
زند پنجه با جعفر برمکی
عشایر همه بندگان وی‌اند
برآورده‌ی دودمان وی‌اند
پس این دودمان واجب الحرمتند
اگر راست خواهی ولی نعمتند
یکی از دعا گوی ایشان رضاNasnava edebî است
رضاNasnava edebîیی که گرخشم گیرد قضا است