از کارزار افتادهام
From the Book:
Şarî Diɫ
By:
Kamel Emami (1903-1989)
1 minutes
903 views
قطرهای از آب دریایم، کنار افتادهام
بینگین و همدم و غواص و یار افتادهام
گاه چون لاله به کف در باغ، جامی داشتم
حالیا بی جام و باغ و لالهزار افتادهام
هر شبی را روز میپنداشتم با دوستان
حال من بیروز در شبهای تار افتادهام
گویی اندر غربتم، هم نیست یکدم همدمی
ای اجل زود آ که بییار و دیار افتادهام!
با تن فولاد و آهن من بُدم روز نبرد
با تن لاغر کنون از کارزار افتادهام
با سر و ریش سفید آخر چه سود از ماندنم؟
اندرین دنیای دون در انتظار افتادهام
بار سنگین گنه بر دوشم و دستم تهی است
توشهای آخر ندارم شرمسار افتادهام
گفت «کاملPen name» مفسلم، جز رحمت پروردگار
نیست امیدی، به روز حشر زار افتادهام