بخت بی‌وفا

تخمیس بر غزل سید قادر سیادت «سید»
Li pirtûka:
Şarî Diɫ
Berhema:
Kamil îmamî (1903-1989)
 2 Xulek  709 Dîtin
ای که نالانی ز بخت بی‌وفای خویشتن!
ای که می‌نالی ز ساز نارسای خویشتن!
شکوه داری از زمان پر بلای خویشتن!
«ای که می‌رنجی ز درد بی‌دوای خویشتن»!
«نی مگر نالد ز کس جز از نوای خویشتن»؟
در میان عشقبازان، ما نجاتی خواستیم
ما ز یاران یک‌دمی عهد و ثباتی خواستیم
چشم یاری داشتیم و التفاتی خواستیم
«ما در این محنت‌سرا حق حیاتی خواستیم»
«زان سبب بایستی دیدن هم سزای خویشتن»
از حیات خویش بی‌مورد چرا آزرده‌ایم
تا به میل ناکسان درهای غم بگشوده‌ایم
بهر ذوق اجنبی فکر عبث بنموده‌ایم
«تا به بانگ دیگران راه غلط پیموده‌ایم»
«گوش ما نشنفته بود آخر نوای خویشتن»
کس برای مستیم ناورد جامی از ازل
کس نبرده از من بیچاره نامی از ازل
کس به روز من نیاوردست شامی از ازل
«کس به پای من نمی‌بسته‌ست دامی از ازل»
«چون به دام دیگران رفتم به پای خویشتن»
زان جهت از تیره‌روزی می‌کشم من جور خویش
من که از ابر کسان خواهم جمال بدر خویش
ساده‌لوحی بین که نفع از غیر خواهم بهر خویش
«تیره‌بختی بین که من از غیر خواهم قدر خویش»
«خود نمی‌دانم ولی قدر و بهای خویشتن»