هوشیار نیست
Li pirtûka:
Şarî Diɫ
Berhema:
Kamil îmamî (1903-1989)
1 Xulek
977 Dîtin
تو بمان ای چون تو کس غمخوار نیست!
چون تو کس با مستمندان یار نیست
جز تو ای قربان تو جان و تنم
در ولایت سرور و سردار نیست
هر که میبینم دوروی است و دغل
بهر کس، کس محرم اسرار نیست
مونسم، روز و شبم محنت دهد
همدمم جز در پی آزار نیست
امتحان کردم همه ابنای دون
با کسم دیگر سر و هم کار نیست
گر قبولم میکنی ور رانیم
بر درت زاری کنانم، چار نیست
لطف و رحم تو بود داروی من
از دل گمگشتهام آثار نیست
رفت دیگر از کجا باز آرمش
از چه رو آرم که با او کار نیست
هر کجا رفتهست، گو یارت خدا
هر کسی بردست، گو هشیار نیست
مست شد از جرعهی خون جگر
پست شد چون بهر او دلدار نیست
سخت سرسختم هم از بیطالعی
رفته در خواب ابد بیدار نیست
آشکارا و نهان در ضیقتم
همچو من در دهر یک بیمار نیست
پس سزاوار است نالیدن ز من
هست بیمار و ولی تیمار نیست