دگر دشنهی دهر خونریز شد
ساقینامهی سرکار شیخ
Li pirtûka:
Aš’ār-e Farsî-ye Salim
Berhema:
Salim (1800-1866)
4 Xulek
769 Dîtin
دگر دشنهی دهر خونریز شد
زمین و زمان فتنهانگیز شد
سپه را سیه چهر و چیر آمدی
به خون دلیران دلیر آمدی
ز روز و ز شب چرخ دولاب کرد
پلنگ دورنگ است اندر نبرد
عجب سستپیمانی و سختچهر
ز چهرت نهپیداست آثار مهر
کسی را که بر خوان صلا میزنی
ز خوان بلا بر بلا میزنی
به ساقی بگو نخوت از سر نهد
به کف جام یاقوت احمر دهد
نه مادر همه مهربانی کند
نه نور از خودی همزبانی کند
ز خون سازدش شیر پستان دهر
چو خاری به پایش خلد جان دهر
تو منوال گردون؛ چه بدمادری
که چون شیر خون جوانان خوری
برغم تو تا چند آلایشم
بیاسا زمانی در آسایشم
جز از تو ندیدم که بر خوان خویش
بریزد کسی خون مهمان خویش
قدم یکدمم در شبستان نهد
یکم جرعه از جام مستان دهد
کجا موکب شهریاران دهر
کز ایشان نبینم نشانی به شهر
همه مست جامند و سرگرم می
چه کیخسرو و جم؛ چه جمشید و کی
بده ساقی آن بادهی جاننواز
جهان میزبانیست مهمانگداز
از آن باده دل را چه سازش دهد
جهان را دل اندر گدازش دهد
گروهی که عار از شهی داشتند
همه جام خود را تهی داشتند
ز دام خیالات بگریختند
برفتند و پیمانها ریختند
بیا ساقیا آتشم تیز کن
مرا نیز پیمانه لبریز کن
بریزم یکی جام می در به کام
از آن پیش کز می بریزد به جام
ببین ساقی این بزم پاکیزه را
بیارای آن دخت دوشیزه را
برون آور از پرده آن شیشه را
که جان پرده پرداخت ز اندیشه را
حریفان به عقدش چو آیین نهند
زیک جلوه صد جان به کابین دهند
نه بر صدر میخانه صفها زدند
به سان عزاز می به کفها زدند
به عشرت همه باده بر کف بدند
در آخر چنان باده در کف شدند
بیا ساقی آلوده شد دامنم
غم نیک و بد تا به کی در تنم
میم ده که مخمور خواهم شدن
وز آلودگی دور خواهم شدن
بیا ساقی این چرخ گردان نگر
به چرخ آفت شیرمردان نگر
دریغا غمم ناگهان در رسد
بهار طرب را خزان در رسد
میم ده که سرگرم مستی شوم
مگر فارغ از رنج هستی شوم
میای ده که عاری ز شرمم کند
دمی فارغ از سرد و گرمم کند
از آن می که تابان چو خورشید بود
زمانی که نه جام و نه جمشید بود
از آن می که سر صمد بخشدم
رهایی ز هر نیک و بد بخشدم
بده می که با چشم بینا روم
به همرازی طورسینا روم
مدار جهان را قراریست سست
به پیمانه بایست پیمان درست
از آن می چو جامی به سر برنهم
فلک را ز نو دور از سر نهم
ازآن می که در سینه مستور بود
زمانی که نه شور و نه نور بود
بیا ساقیا چست و چالاک باش
زمانی نه بر دور افلاک باش
مرا دور عمر آخر آمد بیا
نگهدار فرصت، بیا ساقیا
که هر می زده گوش آگاه را
ندائیست «انی انا الله» را
فلک را مجالی زند دیر نیست
بده می که هنگام تأخیر نیست
الهی به شوریده حالان عشق
که لالان دردند و نالان عشق
الهی به آنان که صافیکشند
ملک سیرتند ار چه آدم وشند
به آنان که مستند از بوی تو
ز خود پرده بستند بر روی تو
به خونین کفنهای نازک بدن
به نازک کفنهای خونین بدن
به لب تشنگان از تف عشق تو
نرفته ز جا در صف عشق تو
ز عشقت به خون خود آغشتهاند
خروشان و نالان و سرگشتهاند
الهی به آن رند بی پا و دست
که مینا و ساغر به هم درشکست
به آن پیر سرمست میخوارگان
که مستی فروشد به بیچارگان
که یک جرعه زان بادهی کهنهسال
به تلخی دهد نفس را گوشمال
به حیران به حیران بده می بده
به یک جرعه رطل پیاپی بده
که یکباره از خویش بیرون شود
سزاوار بخت همایون شود