بی تو ای دوست ندانم که چه گویم چونم
From the Book:
Diwan-e Wefayî
By:
Wafayi (1844-1902)
1 minutes
515 views
بی تو ای دوست ندانم که چه گویم چونم
به جمال تو که چون سوخت در و بیرونم
جلوهای کن به من و شمع وجودم بردار
وعدهی وصل من آن است بریزی خونم
جانم آزاد کن از واهمهی وصل و فراق
دست من آر تو در گردن خود یا خونم
من ندانم که ز زلف تو رهایی طلبم
گر ز زنجیر تو سرباز کشم مجنونم
مرد میدان جفای تو «وفاییPen name» است، بیا
خنجر ناز به دل زن که به جان ممنونم