دوش آگهی دیدم ز یار

From the Book:
Sirwey Berbeyan
By:
Qani (1898-1965)
 2 minutes  749 views
دوش آگهی دیدم ز یار آن یار آهوی تتار
گشتم چو بلبل بی قرار از عشق ماه جلوه دار
ناگه صدا آمد ز در گفتا بیا ما را نگر
دیدم نگاری چون قمر غرید چون ابر بهار
بالا بلند و خوش سخن شیرین خرام و سیمتن
هم کوه برفین در بدن هم قد چو سرو جویبار
ابرو به شير ماندا مژگان به تير ماندا
نافش عبير ماندا چون نافهٔ مشک تتار
چشمش سیاه و عشوه گر، ارزد جهان سربسر
خوش دل شدم چون تاجور بر خاک ملک قندهار
بر باد دادم کوه غم گه گه مقیم و گاهی رم
گه با صفا چون جام جم گه پاسبان مه عذار
تکیه بزد بر جای من افتاد زیر پای من
مایل شد از سودای من آن ماهتاب غم گسار
شادی کنان دستم گرفت با آن پری گشتیم جفت
غنچهٔ دل فوراً شکفت چون غنچه های لاله زار
ترسان دهانم بردمی، از سیب رویش خوردمی
فنجانه اش بفشردمی، خوشدل چو شاهی تاجدار
پیچیدم از بالای او سنجیدم از والای او
کوبیدم از کالای او چون محتسب کوبد خمار
رخ زرد مانند یتیم دستم به خوف و ترس و بیم
بردم میان حقه سیم بر آن دو برگ گل انار
بر خود کشیدم تنگ تنگ چون پهلوان روز جنگ
افگندمش در نام ننگ چون خانه دان بی دینار
شلوار او انداختم از کار خود پرداختم
حملان به او پرداختم یک و دو و سه و چهار
آن شب که تا روز سفید لرزیدم از شادی چو بید
نامش نهادم روز عید کارم رسیده شد هزار
قانعPen name تویی مرد زمان از سایهٔ آقای خان
او میدهد جاه و مکان هم میکند خوانت نثار