مژده ای دل که مرا درد به درمان آمد
From the Book:
Dîwanî Ḧacî Qadrî Koyî
By:
Haji Qadir Koyi (1816-1897)
1 minutes
419 views
مژده ای دل که مرا درد به درمان آمد
قاصد خوش خبرم از سوی جانان آمد
داد پیغام که اندر چه محنت به در آی
شاهد از روی کرم بر سر پیمان آمد
گرچه دریای غمش کشتی دل کرد هلاک
ساحل وصل چو دیدم همه پایان آمد
شد یقین بخت بد و طالع برگشتهی من
از پریشانی غم باز به سامان آمد
دیدهی کور من از اشک چنان شد بینا
گوئیا پیرهن از یوسف کنعان آمد
کشتزار دلم از آب حیات لب دوست
چون ریاض «ارم» از شوق درخشان آمد
دل که تاریکتر از زلف پریشان تو بود
آتش عارض گل فام تو رخشان آمد
زخمهای دل مشتاق من از ناوک دوست
مرهمش بهر نشاطش سوی لقمان آمد
غنچهی سینهام از خون جگر پاک نمود
باد صبح از سر کویت چو به بستان آمد
سبزوار از چمن عیش دلم نشئه نماست
ز ابر لطف توم ای دوست که باران آمد
«حاجی» از لعل تو گر بود امید شکرش
راهش از لطف تو سوی شکرستان آمد